داشتیم پله هارو میومدیم بالا طبقه همکف پسر همسایه پایینی و دوستش داشتن از خونه میومدن بیرون منم سرم و انداختم پایین و اومدیم بالا تو طبقه خودمونم زن روبه رویی با بچش بود که همسرمم سلام علیک و خوب هستید و سلام برسونید و...که البته من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم ولی خودم به مردای ساختمون فقط یه سلام خالی میگم خلاصه...اومدیم تو و خیلیم خوب بودیم باهم...
این طبقه همکفی روز اول به گفته همسرم یه پیرمرد پیرزن و یه پسر بزرگ و یه بچه بودن منم بجز دوبار این پسر دگ هیچکدومشون ندیدم.موقع دست شستن گفتم پس چرا این همکفی هیچوقت پیرمرد پیرزن رو ندیدیم که یهو آقا رفتن تو قیافه که پسرارو که دیدی
وا هنگ کردم...
هیچی دگ سکوت کردم شربت اووردم بعدم گفتم چرا ناراحتی گفت آمار همه رو داری آمار پسرارم داری منم هنگ کردم اصلا بخدا شده همسرم بگه زن و بچه فلانی فکرکنم رفتن مسافرت یا زن فلانی فکر کنم حاملس شوهر همش تنها میره بیرون و....ولی بخدا من اصلا دربند فضولی و این چیزا نیستم من از حرفش قاطی کردم اوشونم قهر فرمودن درون اتاق مثل زنا