من و شوهرم اختلافاتمون خیلی زیاده تا حدی که من یک ساله دارم میگم طلاق و کسی گوش نمیده انگار نه انگار ادمم و حق زندگی دارم و هر روز جنگ هر روز اعصاب خوردی جوری شده که افسرده شدم و دیگه هیچ دلخوشی ندارم اکثرا بهم میگن جدا شو تا دیر نشده و بچه نداری فقط بابام مخالفه اونم فقط بخاطر تعصبات مسخره شوهر من هیچ نقطه مثبتی جز معتاد نبودن نداره که بهش امیدوار باشم و بمونم حالا من تو یه شهر غریبم و حدودا یه ساعت با خونه پدرم فاصله دارم شوهرم از روز مادر دیگه پاشو نذاشته خونه بابام و بارها هم گفته من دیگه دوست ندارم بیام خونه بابات و خونه فک و فامیلت هم نمیام راستش منم دوست ندارم بیاد چون از دماغم در میاره، حالا من خودم هر ماه خودم میرم خونه بابام و دو سه روز میمونم و برمیگردم و شوهرم بارها گفته من دیگه هرگز نمیام و دوست ندارم اونا هم بیان حالا من اینو من به مامانم گفتم و مامانم به بابام گفته اونم امروز زنگ زده به شوهرم که شنیدم قهر کردی از این به بعد یا باهم بیاید یا دیگه هیچکدوم نیاید و نذار خودش تنها بیاد خیلی حالم بده این بابام فقط منو خورد کرده خدا ازش نگذره حالا من بارها بهش گفتم من دنبال اینم یه بخشی از مهریمو بگیرم و جدا بشم صدبار گفتم نمیدونم با این کاراش دنبال چیه