چن سال پیش،یکی افتاده بود دنبالم از دانشگاه مون، بعد که فهمیدم دنبالمون اومد جلو گفت قصدش ازدواجه و شرایطشو،شماره خونمونو میخواست واسه خواستگاری اینا، اما چون قبل من دوتا خواهر بزرگتر داشتم،
وقتی یکم افتاد جلو،از یه طرف خیابون رفتم اونطرفش،برگشت دید نیستم.کلی گشت.
اونقدر ناراحت شدم،اما چاره ای نداشتم.آخرای امتحانامون بود،دیگه ندیدمش.
البته اینم بگم که بازم چندین بار مورد مشابه این تکرار شد،اما من بخاطر شرایطم قبول نکردم، حالا که گیر یه آدم نفهم افتادم فکر میکنم شاید دل یکیشونو شکستم که اینجوری شده.