من فقط اومدم که یه داستان واقعی بگم
چندین سال پیش که من بچه بودم یه دخترخانمی با همسرش که خیلی خیلی همدیگه رو دوست داشتن اقدام به بارداری میکردن و نمیشد. دو سه سال گذشت و نشد. اما کم کم سالها میومدن و میرفتن و باز نمیشد. حدود دوازده سیزده سال گذشت تو این سالهاچندنفر اقوام همسرش میخواستن آقا ازدواج مجدد کنه چون دیگه کلا ناامید شده بودن و خانم هم غمگین شده بود. همسرش به حرف هیچکس اهمیت نمیداد و کنار خانمش موند و بهش وفادار. یه روز خودم گریه های مادراشون رو تو مراسم عزاداری آقام امام حسین دیدم و بشدت ناراحت شدم. حرفا و دلگیریا زیاد شده بود که خانم میبینه حس و حال عجیبی داره یه مدت ...به بارداری فکر نمیکرده😔 اما به توصیه یکی از دوستاش بیبی چک میگیره و میبینه بله هاله انداخت... با شک و تردید به همسرش میگه و برای اینکه نور امیدی توی دلشون روشن شده بود میرن آزمایشگاه... و نتیجه مثبت بود
اقوام خودش و همسرش اونقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت ازش مراقبت کردن تا نوزادش بدنیا بیاد
حالا پسرش حدود دوسالشه و با عشق بزرگ پدر و مادر قشنگش زندگی میکنه و شاید اون زن و مرد تبدیل شدن به شادترین آدمها
خداااااا خیلیییییی بزرگههههه. هیچوقت از رحمتش ناامید نشید که ناامیدی یعنی دست کم گرفتن قدرت بی انتهای خدای مهربون تر از مادر❤