وقتی رو پاهام وایمیستم از درد میخوام بمیرم... نمیتونم غذا درست کنم، کاش حالم خوب بود برای مامانمم یه کاری میکردم... مامانم هرروز غذامونو حاضر میکنه، تو کارای خونه کمک میکنه... همه کار برامون میکنه با اینکه از درد با کمر خم راه میره... امروز دیگه افتاده و نتونست بیاد و برامون غذا درست کنه... ما خونمون کنار خونه پدرشوهرمه... از صبح یک بوی ماکارونی خوشمزه ای میاد... همش میرم جای پنجره و بو میکشم... به شوهرم گفتم میشه ببینید اونور غذاشون ماکارونیه یا نه...یکم برام بگیرین؟!شوهرم رفته... مامانش گفته نه نمیتونم بدم، خواهرات هستن، غذا کم میاد😓 خییییلی بهم برخورد... من تاحالا چیزی ازشون نخواسته بودم... هیچی... چقد دلم هوای مامانمو کرد😔