تو راه برگشت به خونه بودیم که پسر عموم گفت عزیزم میخوای ی۰یز بگیرم ببری با عمویینا بخورین
که من خیلیییی بهم برخورد و گفتم نه ممنون ما تو خونمون همه چیز داریم
از فردای اونروز خیلی فکرم درگیر بود و پسر عموم رفتاراش خیلی رومخ بود زیاد گیر میداد که اشغالی داری با اون حرف میزنی درصورتی که گفته بودم ۰ن روز میخوام فکر کنم اون پسر فقط زنگ میزد حالمو میپرسید ولی پسر عموم با اون حال خرابم سعی داشت منو مثل عروسک نشون دوستاش بده ک ببینید چ دافی دارم