قبلا هم سابقه اينكارارو داشته ولي خب من هر سري با اينكه ناراحت ميشدم اما جدي نميگرفتم !
اين دفعه كه همه خواهراي شوهرم جمع بودن خودشون شوهرم گفت ميام دنبالت بريم خونمون
من حالم زياد خوب نبود گفتم نه نميام و شوهرم گفت اخه مامانم هي ميگه بيارش خلاصه قبول كرد و گفت پس ميام اونجا ببينمت بعد ميرم خونه
بعد مادرش ز زد بهم كه سلام خوبي چه خبر حالت خوب نيس گفتم اره يكم فشارم افتاده فك كنم بعد اصلا نگفت بيااااا و اينا
حتي يك كلمه حرف از اومدن نزد
من يكم ناراحت شدم درسته حالم خوب نبود ولي اون در جاي ميزبان باد يه تعارف ميكرد لا اقل