14سالم بود و نسبت به دخترهای هم سن و سالم هیکل و قدم بزرگتر نشون میداد و البته همه می گفتن خیلی خوشگلی،نمیدونم بخاطر خصوصیات ظاهریم بود یا موقعیت و اسم و رسم پدرم که خیلی مرد مومن و با اعتباری بود تو روستا خواستگارام زیاد بودن،از همون بچگی نظر زنهای روستا و آشنا و فامیل رو بخودم می فهمیدم..اما جواب پدرم به همه این بود که گلی هنوز بچه س....
زمان ما واسه شستن ظرف و لباس و تهیه اب خوردن باید سر چشمه می رفتیم.با دخترهای هم سن و سالمون خیلی اوقات خوبی داشتیم سرچشمه طوری که گاهی سختی و سردی کارها رو فراموش میکردیم....
یروز با یکی از دخترهای همسایه لب چشمه رفتیم که لباس ها رو اب بزنیم، یهو صدای پای اسبی بالای تپه کوچک که نزدیکمون بود توجه ما رو جلب و کرد و برگشتیم نگاه کردیم.یه پسر جوان و خیلی هیکلی با ابهت رو اسب نشسته بود و داشت ما رو نگاه میکرد فهمیدیم غریبه س.سریع رو برگردوندیم و با آخرین توان و سرعت لباس ها رو جمع کردیم و اومدیم سمت خونه...یه دلهره و نگرانی داشتیم یجوری که از مردها ما رو ترسانده بودن ،میخواستیم سریع برگردیم خونه...
.چند روز از اون ماجرا گذشته بود اما نمیدونم چرا اون قیافه پر ابهتش و نمی تونستم از ذهنم دور کنم....
تا اینکه..