خیلی ناراحتم الانم دعوام شده توی اتاق بقلی خوابیدم خالم دو روز پیش رفتن عروسی عروسیه پسر خاله ی شوهر خالم بود بعد من زنگ زدم گفتم خاله کجایین گفت اومدیم عروسیو شوهرم گفت بگو نرن و خظر ناکه ولی خب رفتن بعد امروز بود خالم زنگ زد گفت کجایی دلم برات تنگ شده و شاید امروز با مهلا دخترش بیان خونمون بعد گفتم باه بزار حالا هماهنگ میکنیم بعد از ظهر بود ب تلفن خونه زنگ زد شوهرم برررداشت نزاشت من زنگ بزنم گفت نیاین بهتره توی این وضعیت یعنییی مننن اببب شدممم رفتم توی زمییین تباااه شدماااا