ببین من یه ازدواج ناموفق داشتم ۲سال ازم کوچکتر بود عهد کردم با کوچکتر از خودم نباشم چون تو سرم میزنه.حالا صاف بعد طلاق با این آقا آشنا شدم.زمانی فهمیدم کوچکتره ک دیگه دلبسته شده بودم.براش مهم نبود و نیس ک بزرگترم.اون قلدری میکنه.خخخ.
همون اول پیشنهاد داد گفتم ن من چوب خوردم و بسمه.جرات نداشتم خب.بعدش قرار شد فقط دوست باشیم منم قبول کردم چون واقعا مورد اعتمادمه.
اما الان من واقعا شیفتش شدم شرایطش اجازش نمیده پا پیش بذاره.از نظر مالی خیلی پایین ترن.اما من برام مهم نیس.خودش میگه نه من جرات ندارم.از اون ورم همیشه میگفت یه چشمم نمیبینه من فک کردم مسخرم داره.اما حالا فهمیدم واقعا یه چشش نمیبینه.اما بازم دوسش دارم.خیلی هم غصشو میخورم.چون بابای پولداری نداره حامیش باشه.با کار بنایی هم ک نمیشه ب جایی رسید.شاید باورت نشه اما بازم دوسش دارم.پسر خوب و سالمیه.عقل و منطقشم درست اما بخاطر رفیق دبیرستانیش یه چشمش از دست داده.هیچ جا هم قبولش نمیکنن برا کار