یاد یه چیزی افتادم. گفتم بنویسم.
من تابستونی ک کنکورو داذم.
با یه پسری دوست شدم.
بیست و شش سالش بود...
دیپلم. بیکار. بی پول. قیافه ام نداشت. قدشم هم قد خودم بود. شایدم یه ذرره کوتاه تر...
خانواده ی داغونی ام داشت...
حالا من یه دختر ناناز و ...و... و... برعکس اون کلا😂😂😂
حالا اینکه چرا با این دوست شدم این بود ک میدونستم کنکورم انقدر خوب دادم ک میرم دانشگاه تهران..
گفتم حالا دوماهی با این حرف بزنم..
یه بار رفتیم بیرون پاشنه کفش من کنده شد.
بعد دیدم ب روی خودش نمیاره...
گفتم. وایسا یه کفش بخرم..
اصلا ب رو خودش نیاورد
منم یه کفش خیلی ارزون.. در حدی ک قیمت ی دمپایی بود خریدم ک فقط بپوشم ازون وضعیت راحت شم برم خونه... چون اصلا هدفم انتخاب یه کفش نبود و احتیاحی نداشتم...
و گفتم شاید اون بخواد مثلا حساب کنه😂😂 اینم ک ...
اصلا تعارفم نکرد...
خلاصه این موضوع گذشت و دو هفته ای بعد من دیدم نه واقعا خیلی وقت تلف کردنه...
گفتم ک دیگه تموم شه و..
ک ده این هی گیر داد ک چرا و چیشده و..
گفتم خوب با هم اینده نداریم و....
انقدر بحث کرد بحث کرد...
اخر گفت فکر کردی کی هستی ک ب من میگی با من اینده ای نداری... من حداقل کفش هشت تومنی نمیپوشم. مثل تو...
😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒