از کلاس اول دبستان با اکرم و مینا دوست و همسایه بودم تا کلاس سوم راهنمایی
اکرم نامادری داشت هر وقت میرفتم خونش در حال بشور بساب بود منم یدونه دختر بودم مامان خدا بیامرزم نمیزاشت دست به سیاه سفید بزنم تا از خونه اکرم میمومدم جارو رو برمیداشتم به حیاط جارو کردن یا دستکش دستم میکردم ظرف شدن یچیز عجیب بود برام بسکه لوس بار اومده بودم خلاصه اکرم درد دلش پیش ماها بود تا شدیم کلاس اول راهنمایی یروز یادم نیس سر چی دعوامون شد تو مدرسه .
درست بالای پله های تو حیاط هلش دادم پایین پرت شد پایین جلو بچه ها بهش گفتم تو نامادری داری باخنده
فقط نگاهم کرد😢 گذشت بعدا باهم اشتی کردیم . ولی نگاهش با اشک رو یادم نمیره . اون دل شکستن با اینکه ۱۱ سالم بود عقلی نداشتم تاوانش خیلی سنگین بود
خودم بعدها بخاطر بی پدری بچه هامو تنها بزرگ کردم
صد بار تو مجالس مختلف یا اداره جات تو مدرسه پسرم بهم توهین شد که شوهر نداری 😢😭 بچه هات بی پدرن . گرچه مثل شیر بظاهر جواب دادم اما صورت اکرم و چشماش یادم نمیره
الان میفهمم اون تقصیری تو نامادری داشتن نداشت من احمق چرا سرزنش کردم
خدا منو ببخشه دلشو شکستم 😭