ماعم دیشب دعوامون شد برای بار هزارم
و بالاخره بعد ازین که دیدم من دیگه رهعی به ذهنم نمیرسه و اونم هیچ تلاشی نمیکنه که زندگیمون رو ب راه بشه با مادرشوهرم حرف زدم (واسه اولین بار)داغون شدم تا همه ی حرفامو بهش زدم
اونم ظهر که شوهرم اومد صداش زد گفت بیا بالا کارت دارم
رفتم تو راه پله گوش وایسادم دیدم خدایی خیلی حرفش زد و بهش گفت هم خودت میدونی هم ما میدونیم که زنت خیلی ازت زیاده یا اخلاقتو درست کن یا خودم وایمیسم پشتش تا طلاقشو ازت بگیرم که ازین زندگی سگی که براش درست کردی راحت شه دختر مردم
نمیدونم موثر باشه یا نه ولی خیلی آروم گرفتم