تجربه ی خودم :
من دختری بودم که مهر پدر ندیدم، بابام خیلی اذیتم میکرد دوستم نداشت، یعنی میخوام بگم هیچکس شرایطش بدتر از من نبود
منتهی انقدر سرشکسته و توسری خور بار اومده بودم که هرچی مامان بابام میگغتن انجام میدادم تا یکم لطفشون شامل حالم بشه که نشد، هیچکس هم نگاهم نمیکرد بسکه زشت بودم، ابروهای پاچه بزی، پوست قرمز، زیر چادر همیشه یکم موهام بیرون میذاشتم
در واقع حجاب برای راضی کردن میپوشیدم
تا رسیدم به 16 سالگی، توی 16 سالگی خیلی تنها و درونگرا بودم کتاب تنها همدمم بود، درسم فوق العاده عالی بود همون درس بهم حس مقبولیت میداد کتاب های مطهری رو خوندم
بین میخوام بگم درسته اون چادر اجباری، اون رفتار های زشت بابام خیلی محدودم کرد اعتماد بنفسمو گرفت، ولی همونا کمکم کرد درگیر هیچ رابطه ی عافطی نشم، توی سنی که همه یبار تجربه ی دوست پسر تلفنی رو داشتن من نداشتم و چادر و اون قیافه هچل هفتم 😑🤦🏻♀️ازین لحاظ خیلی حفظم کرده بود، دیگه توی همون سن و سال که عقلم داشت درست کار میکرد تصمیم گرفتم ادامه بدم تا وقتی رفتم دانشگاه و تنها بودم و مبتونستم نپوشم ولی اونجا حتی کیپتر هم شدم، بازخورد اجتماعی و احتراممو دیدم
طفلکی خودم، دلم برای خودم سوخت اینارو گفتم، آخه هیچوقت از نظر احساس زیبایی ارضا نشدم، تا زمانی که ازدواج کردم و شوهرم صبح تا شب ازم تعریف میکنه و دوستم داره
درکل شرایطم متفاوت بود ولی وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم خوبه که اینجوری شد چون شیشه خورده خودم زیاده و کمبود محبتم داشتم اگر یکی توسن 14 سالگی بهم به لبخند مبزد به قهقرا میرفتم ولی خدا خواست و نشد
میدونم خیلی از موضع ضعف نوشتم ولی واقعی بود، الان چادرمو دوست دارم حجاب و احتراممو دوست دارم و باهاش انس دارم و خیلی مسائل برام حل شده و پدرمم بخشیدم و الان از چادرم لذت میبرم