♥️👠
یادش بخیر... آن قدیمها مادر برایم یک جفت کفش خریده بود که با روح و روانم بازی میکرد، بدجور میخواستماش... مهمانی، خرید، تا سر کوچه رفتن، فرقی نمیکرد...با آنها میرفتم، کم کم داشت پایام را میزد...چسبِ زخم هم میزدم کفاف نمیداد... از شدت درد؛ آن یکیها را هم نمیتوانستم بپوشم... بساطی شده بود ناجور... دلم مانده بود پیشاش.. یک مدت کنار میگذاشتم، باز میرفتم سراغاش... درد از نو زخم از نو... به هیچ صراطی مستقیم نبود... دلم ماند، اما گذاشتماش کنار... هر کاری کردم که داشته باشماش نشد که نشد! این روزها از آن قشنگتراش را دارم، نه پایم را میزند نه باعث میشود که آن یکی ها به پایم نشوند... میخواستم بگویم رابطهها هم همیناند... بعضی آدمها؛ هم زخم میزنند هم نمیگذارند با بقیه خوش باشی... تازه دلت هم میماند... به هر دری بزنی جور نمیشود... هرچقدر هم دور و نزدیک شوی نه اندازهات میشوند نه قسمتات... بعضیها را باید گذاشت کنار... بعداً اصلِ جنس را پیدا میکنی... باور کن... همانی که به قد و قوارهات بخورد...