آره رفتیم بچه رو نیاورده بودن فقط پدر بزرگه بچه باداییش وزنداییش اومده بودن گفتن که پدر ومادربچه گویا موتور داشتن ودوتاییشون رفتن بیرون واسه انجام کاری که تصادف میکنند متاسفانه وجونشونوازدست میدن بعد من به زندایی بچه گفتم که باردارم ومیترسم ازپسش برنیام بعد خانمه یدفه تعجب کرد گفت که اماگفتن شماکه باردارنمیشی گفتم ن کی گفته گفت این خانم ینی همسایمون منم بهم برخورد واون خانمم ازاین دروغ ناراحت شد گفت اگه اینطوری باشه پس من خودم ازش نگهداری میکنم گفت مامیخوایم این بچه رو بدیم به یه خونواده ای که بچه دارنشن که هم ماثواب کنیم هم اون خونواده صاحب بچه بشن خلاصه دیگه جریان اینطوری بود که هم ماقبول نکردیم هم اونا