گفتم الانه که بیاد چیزی بگه...اما از چند متر اون ور تر رد شد و گفت تروخدا بهم زنگ بزن..
من خیلی ترسیدم شوهرم داشت برمیگشت...
اونم رفت سمت ماشینش..
یه لحضع یه طوری شدم
حالم خیلی بد شد...
شوهرم گفت برو تو ماشین خودم جمع میکنم خسته شدی
...یهو پسره باماشینش دور گرفت و اومد باز سمت ماشینمون
بازم ترسیدم...و رومو گرفتم اون ور که نبینمش...
میتونستم به شوهرم بگم اما ترسیدم..
اون تنها بود و اون پسره یه لات که رفیق باهاش بود
یه ساعت بعد اومدیمو گفتم
گغت من فهمیدم رفتارت یهو عوض شد...
استرس گرفتی ولی اصلا به مغزم نرسید موضوع اینه و خلاصه خیلی غیرتی شد و گفت باید همونجا بهم میگفتی تا سرشو میکردم تو جوب اشغالو..
و کلی حرف دیگه..
گفت اگر میومدم میدیدم داری باهاش حرف میزنی چی؟چرا بهم نگفتی؟
و واقعا یه لحضه تصور کردم اگر اون لحضه شوهرم میدید من چطور میتونستم ثابت کنم...
و بعدش گفت ادم چقدر عوضی..که تو میگی شوهر دارم ولی باز میخواد باهات باشه...خلاصه
خیلی سخت بودن اون لحضات
با اینکه اصلا مال این حرفا و خیانت نیستم ولی احساس بدی بخودم پیدا کردم