2777
2789
عنوان

خاطرات بارداری و زایمان متفاوت من

1103 بازدید | 36 پست

من قبلا تایپ کردم 

اما اینو اولش اضافه کنم دوتا برادر و یه خواهر شوهرم نازایی داشتن و شوهرمم از این موضوع میترسید و عاشق بچه بود برا همین ما زودتر از عروسی اقدام کردیم و تو روز عروسی نی نی یک هفته ای تو دلم بود 

یعنی موعد پریودم بیست و هفت اسفند بود و ما روز دوازده و چهار ده فروردین اقدام داشتیم 

و بیستو دومم فروردین عروسیم بود که با همون بار اول گرفته بود و پسرم ۱۵ آدر دنیا اومد البته خیلی زودتر از موعد به خاطر اتفاقی که افتاد ولی کسی شک نکرد اگه میموند سی و نه هفته کسی شک نمیکرد 

صبور باشید الان داستان رو کامل میزارم 

از قبل تایپ شده

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

سلام خانما امروزم‌من تصمیم گرفتم خاطره زایمانمو بزارم که فک کنم یکم متفاوته


اول یه کوچلو مختصر از زندگیم بگم که من سه تا جاری دارم که تو یه ساختمونیم


خانواده شوهرمم ادمای خوبی هستن اما  مادر شوهرم عجیب پسر دوسته یکمم طرز فکرش قدیمیه برا همین



خب بریم سراع داستان


من عروس اخر خانواده هستم جاری اولم متاسفانه هیچوقت بچه دار نشدن و الانم تقریبا همسن مادر من هستن .جاری دومم که چهار سال مشکل باروری داشتن و خدا بعد چهار سال دوتا دوقلو دختر داد که من واقعا عاشقشونم


جاری سومم که یدونه دختر داره یدونه پسر


خلاصه وقتی من باردار شدم مادر شوهرم چپ و راست میرفت میگفت تو یکی باید دیگه پسر بیاری منم ناراحت میشدم


تا وقتی که رفتیم سونوگرافی و گفتن پسره منم به شوهرم گفتم فعلا معلوم نیست اما احتمال داد دختره تا حرص مادر شوهرمو در بیارم


خلاصه تو سونوگرافی بعدیم دیگه همه متوجه شدن که بچه من پسره چون شوهرم باهام اومده بود و به همه خبر داده بود


ماه رمصون بود و روزی که من رفتم سونوگرافی مادر شوهرم اینا مهمونی داشتن نمیدونم قبل رفتن من چی به جاری هام گفته بود که وقتی رسیدم خودشون رو گرفته بودن منم بی توجه رفتم نشستم سر سفره


گدشت و گذشت تا ماه ششم من کل ساختمون تکمیل شد و اون یکی عروس ها با مادر شوهرم اسباب کشی کردن اومدن


چون جاری سومم بیماری صرع داره و با هم تقریبا هم سن بودیم بیشتر اوقات برای اینکه تنها نمونه میومد خونه من و منم چون حالم خوب نبود از این وصعیت کلافه بودم اما چه کنم تحمل میکردم



ماه هشتم بارداری بودم که یه روزصبح جمعه زنگ در خونمون رو جاری بزرگم زد گفت ما داریم میریم بقیه هم خونه نیستن فقط تو و جاری سومم خونه اید مواطب اون باش تا من بخوام جواب بدم از جلو آیفون رفت بعدش من به مادر شوهرم زنگ زدم گفتم اینطوری گفتن اما من امروز  قراره برم خونه مادرم


اونم گفت باشه بزو من به پسرم میگم


تازه رسیده بودم خونه مامانم که دیدم شوهرم زنگ زد گفت تو چرا رفتی خونه مامانت اون دختر تو خونه تنها مونده


منم اولش سعی کردم با ارامش جواب بدم که دیدم نه شوهرم داره داد و بیداد میکنه منم داد زدم کلی فحش بارش کردم گفتم من پرستار کسی نیستم زنگ میزد به شوهرش یا مامانش بیاد مواصبش باشه


خلاصه گوشی رو قطع کردم


اما بدجوری ناراحت و عصبی بودم


با خودم گفتم باید شوهرمو یه گوشمالی بدم بترسونم تا ادم بشه


برا همین الکی به مامانم گفتم مامان حس کردم یه چیزی ازم خارج شد مامانم انگار فهمیده بود دارم فیلم بازی میکنم ولی چون میترسید واقعی باشه با کلی غر زدن زنگ زد شوهرم که ما داریم میریم بیمارستان تو هم خودتو برسون انگار کیسه آبش پاره شده از شدت دادی که زد تو تلفن (اخه بدجوری داد کشیدم پشت تلفن)


شوهرمم گفت الکیه و این فیلمشه


خلاصه ما رسیدیم بیمارستان شوهرمم ده دقیقه بعد ما رسید


اول که گفتم احساس کردم یه چیزی ازم دفع شد  منو رو تخت معاینه دراز کردن و معاینه کردن گفتن هیچی نیست اونجا یه دوست آشنا داشتیم که بهش ماجرا رو گفتم


گفتم لااقل یه روز بستریم کنید گفت الکی که نمیشه بستری کرد اما من با شوهرت حرف میزنم


رفت با شوهرم حرف بزنه



که بهش گفت تو شرایط خطرناکیه باید از استرس و فشار روحی دور باشه وگرنه بچه زودتر از موعد دنیا میاد


اون موقع هم تو سی و شش هفته و پنج روز بودم


خلاصه شوهرم گفت  باشه و برگشتیم خونه


تو راه کاری باهام نداشت و کلا ازوم بود منم از فرصت استفاده کردم و بهش گفتم که من تا حالا این همه سخت بود برام غدا بپزم اینا تا حالا از کی کمک گرفتم همش مامانم کمکم بود اونم به مامانش بگه من پرستار اون نیستم که مگه من میگم کسی مواضبم باشه که اونا انتظار دارن من مواظب اون باشم به من چه


خلاصه شوهرم گفت برو خونه بهش گفتم نه نمیرم و باهات میام (مادر شوهرم اینا یه خونه دیگه شهرستان دارن که  بیست دقیقه با مرکز شهر فاصله داره همه رفته بودن اونجا برای مراسم دایی شوهرم )


خلاصه ما هم رفتیم اونجا بعدش شوهرم معذرت خواست و اشتی کردیم و برگشتیم خونمون


و اما الان خاطره زایمانم که بعد برگشتن به خونه اتفاق افتاد




برگشتیم خونه ساعت ده و نیم بود من دوش گرفتم رفتیم که بخوابیم  من بالش رو برداشتم که بزارم زیر شکمم احساس کردم یه چیز سوزن مانندی خورد به شکمم انگار پشه نیشم زد همون لحضه زیرم و تشکم خیس شد


اما فک میکردم عفونت ادراری گرفتم و کنترلی رو ادرارم ندارم


بدو بدو رفتم دستشویی وایساده بودم با خودم فک میکردم اخه چرا اینطوری شدم چرا نمیتونم ادرارمو کنترل کنم که شوهرم درد باز کرد گفت چیشده گفتم نمیتونم ادرارمو کنترل کنم


گفت دیونه کیسه آبت پاره شده زودباش حاطر شو بریم بیمارستان


وای خدا داشتم از استرس میمیردم


لباس و ساک بچه هم یادمون رفت برداریم


ساعت یازده و نیم بود که زنگ زدم به مامانم که بیا بریم بیمارستان اونم چون فکر میکرد مثل طهر دارم ادا در میارم که شوهرمو بترسونم کلی پشت تلفن غر زد و رفتیم دنبالش


تو حیاط بیمارستان هی بهم میگفت این کارا چیه میکنی نصف شبی ادم شو بهش گفتم مامان و واقعا کیسه ابم پاره شده اما باور نکرد تا رفتیم داخل و منو گرفتن بستری کردن زنگ زدن دکترم  بعدش گوشی دادن دستم که با دکترم حرف بزنم


دکترم گفت میدونی که وقت زایمانت نیست و ممکنه بچت نارس باشه  و نیاز به دستگاه داشته باشه اگه از نظر هزینه مشکلی ندارید بمون همونجا بیام عملت کنم  اگه نه نمیتونید هزینه دستگاه زو بدید زود خودتو برسون به یه بیمارستان دولتی زنان زایمان


منم فک کردم نهایت دو سه تومن بیشتر میشه که گفتم نه خانم دکتر  مشکلی نیست شما فقط خودتو برسون .(بعد ها فهمیدم برای اون دستگاه روزی نهصد هزار تومن میگیرن که برا بیست روز میشد هیجده میلیون )


بعد دکترم اومد سوند زدن و امادم کردن رفتیم اتاق عمل


خیلی استرس داشتم بیحسی رو زدن و منو دراز کردن اما من گرفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم داشتن بخیه میزدن دکترم گفت وقت خواب خوابالو بازم چشامو بستم وقتی بیدار شدم تو آسانسور داشتیم میرفتیم بخش مادر و شوهرم بالا سرم بودن یه لبخندی به شوهرم زدم و باز خوابیدم


صبح پسرم رو اوردن پیشم


بعد ها مادرم گفت پشت در اتاق عمل شوهرم کلی گریه کرده بود


الان پسرم شش سالشه و امسال میره پیش دبستان  و خدارو شکر مشکلی موقع به دنیا اومدن نداشت فقط یه جزئی آسم داره که اونم ان شالله رفع میشه


ببخشید طولانی شد


ممنون که خوندید



ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792