چقدر حالم بد شد خدایاقبلا تو چندتا تاپیک گفتم که دختر همسایمون ایران نبود، 3سال پیش وقتی فهمید مامانش یه خونه نوساز خرید و خونه قدیمیشو( همونی که کنار خونه مامانمه ) اجاره داد، اومد ایران و سر مادرش کلاه گذاشت و با کلی داستان و این حرفا از مامانش وکالت گرفت و خلاصه خونه رو فروخت، یعنی مادره رو از خونه خودش انداخت بیرون... پسر همسایمون مادرشو برد خونه خودش ولی خب چون مادره کلی اسباب اثاثیه داشت واسه همین گفت من پول مستأجرو میدم و میرم همون خونه قدیمیم.. ما از این چیزا خبر داریم چون 25 ساله همسایهایم، خودش واسه مامانم تعریف میکرد ...دختره پول خونه رو گرفت و رفت همون کشوری که بود، دوباره چندماه پیش برگشت، مثل اینکه با مامانش درگیر بود که چرا مادرش تو خونه پسرش نموند و اومد تو خونه قدیمی..گفت اینجارو خالی کن میخوام بفروشم😳 درگیر بودن باهم تا اینکه دیشب با سروصدای وحشتناکی حمله کرد خونه مامانش و اونقدر زنه بیچاره رو کتک زد، از پله پرتش کرد پایین دست مامانش شکست..من تموم تنم میلرزید هنوزم یادم میاد میلرزم، یعنی اصلا یه حال وحشتناکی داشتیم هممون..یکی از همسایهها زنگ زد به پلیس، پدرم زنگ زد به پسر همسایمون اونم بدبخت با چه سرعتی خودشو رسوند خونه مامانش، حمله کرد سمت خواهرش میخواست بزنتش که بقیه مانع شدن..رفت بالا سر مامانش اونقدر گریه کرد، بغلش کرد که ببرتش بیمارستان که نمیدونم کی زنگ زد آمبولانس اومد.. تموم صورت مادره خونی بود، مگه میشه بچه با مادرش این کارو کنه؟ حالم خرابه اصلا نمیدونم از غصه چیکار کنم.. این همسایمون از مهربونی و خانومی زبانزدههمه دوسش دارن... خیلی عصبیمواقعا چطور باید بچه تربیت کرد که کار به اینجا نکشه؟ هنوزم تو شوکم ، دیشب از سر درد تا صبح نتونستم بخوابم