2733
2739
عنوان

خاطره زایمان شیرینه من...❤

1881 بازدید | 150 پست

سلام سلام خانم ها 

بالاخره قسمت منم شد که خاطده قشنگم و بگم و ثبت کنم تو نینی سایت ....

من 26 فرودین زایمان کردم و خاطره شیرین زایمانم و میخوام براتون بگم...25 فروردین بود که با تاریخ Lmpدقیقن ۳۸ هفته و ۴ روزم بود و با اولین سونو ۳۷ هفته و ۶ روزم بود که از صبح مشغول تمیز کاری خونه بودم و حسابی سنگین شده بودم و دعا دعا که گل پسر کجایی بیا دیه خسته شدم...ساعت دوازده بود درد بسیار شدیدی تو دلم پیچید اولین بار نبود از هفته قبل این دردا رو داشتم اما به فرقی داشت این دردا نیم ساعت یکبار تکرار میشد و هر دفعه زمانش بیشتر میشد زمان گذاشتم تو دوساعت ۴ دفعه دقیق دردم اومد ولی دفعه اول ۱۰ ثانیه و بعد ۲۰ ثانیه و بعد ۳۰ ثانیه تو این مدت هم با توپ پیلاتس حسابی ورزش کردم و برگ سنا دم کردم و خوردم و شربت زعفران خوردم و خاکشیر با آب ولرم و شربت مصفای خون خوردم ... هرچی به دکتر بیشعورم زنگ میزدم جواب نمیداد و اخر گوشیش و خاموش کرد   ... پیری از ترس جونش بیمار هاش و رها کرده بود خدا ازش نگذره...  خلاصه ماماهمراهم هم زایمان داشت و پیام داد تو زایشگاهم و صبر کن بهت زنگ میزنم...منم قرار بود همون روز برم مرکز مامایی که پول ماماهمراهم تصویه کنم و قطعی بشه...زنگ زدم مرکز مامایی علائم و گفتم گفتن که اگه درد نزدیک تر شد یا خون دیدی خبر بده ...حدود ساعت ۵ بود که دردا شده بود ده دقیقه یکبار و امون میبرید ولی قابل تحمل بود و من سعی میکردم با فشار دست و ذکر موقع دردا خودم و آروم کنم...شوهرم که تا اون لحظه باورش نشده بود خودش زنگ زد مرکز مامایی و علائمم و گفت خانم ماما گفت که سریـــــع بیارش برای معاینه... من تازه داشتم ناهار میخوردم و تموم که شد پاشدم ساکم و جم کردم و ظرف ها رو شستم و لباسای شوهرم و شستم و وسایل مهم و گذاشتم...ساعت ۷ بود که ماماهمراهم زنگ زد گفت جانم بگو گفتم این جوری ام گفت ببا مرکز مامایی منم میام اونجا بگم خانم دکتر معاینه ات بکنه...خلاصه لباس پوشیدم با هرار مکافات ولی یهو یه درد خیلی شدیدی اومد که احساس کردم لباس زیرم خیس شد نگاه کردم یه عالمه خون بود...

فقط 26 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
خدایا شکرت بخاطر داشتن همسر و فرزندم گلم❤❤

دیگه ترسیدم و سریع لباس پوشیدم و با شوهرم میخواستیم بریم که ماشین خراب شد و موندیم تو خیابون هوا هم بشدت بارون و تگرگ بود اون روز و خیابون ما بسته بود هیچ تاکسی نبود زنگ زدم به داداشم که با مامانم بیان بریم دکتر ...اومدن و ما رفتیم رسیدیم ساعت شد ۷ و نیم تا رسیدم ماماهمراهم گفت دتتر قبافه ات به ادم های درد دار نمیخوره گفتم بخدا خیلی درد دارم و من و برد پیش خانم دکتر از اون طرف هم مامانم داشت پول ماماهمراه و تصفیه میکرد صدی قلب و نوار قلب گرفت و گفت همه چیز اوکیه و این انقباضات زایمانه مبارکه حالا بزار ببینم چقذ باز شدی ... دیگه درد هام در حد ناله های خیفیف بود باز تحمل میکردم ... معاینه خیلی خوبی انجام داد و اصلا دردی که شنیده بودم نبود ... ۳ سانت باز شده بودم ... واقعا باورم نمیشد همه از درد های سر سام اور گفته بودن و من با تعجب به خانم دکتر گفتم من دردام زیاد هست ولی نه به اون صورت که شنیده بودم گفت که تو خودت و اماده کرده بودی و بخاطر اون صبرت زیاده... دکتر گفت من قول میدم با این سرعت و همکاری خوبت تا ساعت ۱۲ زایمان کردی ماماهمراهم اومد و یه ماساژ کوچولو داد بهم و گفت ساعت ۹ برو بیمارستان مد نظرت بعد از پذیرش شدنت باهام تماس بگیر منم بیام من وسایلم مونده خونه برم بردارم و بیام ... بعد از معاینه دردا بیشتر شد و من یواش یواش با هر درد اشک تو چشمام جمع میشد ...

فقط 26 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
خدایا شکرت بخاطر داشتن همسر و فرزندم گلم❤❤

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

مامانم از من بیشتر استرس داشت و همش گریه میکرد رفتم سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه میترسیدم خیلی میترسیدم رفتم خونه مادرم بابام و زن داداشم برام کباب درست کروه بودن و شربت زعفرون و گل گاو زبون رفتم شکمم پر کردم و شوهرم رفت که با مدارک بیاد برم بیمارستان ...اشکم در اومده بود ساعت نزدیک ۹ و نیم بود و من همچنان خونه بودم تا همسرم و مادرش اومدن و با مادرم و من رفتیم بریم بیمارستان... من ریز ریز اشک میریختم دردا زیاد شده بود ولی داد و بیداد خجالت میکشیدم البته یه خاله بزرگ دارم که اون میگه اگه جیغ بزنی بچه میترسه و دیر تر دنیا میاد.منم ففط گریه میکردم مامانم برام دعا میخوند و شوهرم قربون صدقه ام میرفت و ولی مادر شوهدم میگفت هنوز درد واقعی موندهههه(آدمِ ...😠😠)البته درکل دوسش دارم ها ولی..وای گریه نداره کهمنم عصبانی و پر درد گفتم من که داد و بیداد نمیکنم ولم کن بزار به حال خودم فقط اشک بریزم بس کن دیگههه. شوهرمم یه نگاه به مادرش کرد که حساب کار دستش بیاد رفتم زایشگاه و جلو در تب سنج گرفتن جلو سر من و مادرم که همراه بودیم که خدایی نکرده کرونا نداشته باشیم و بعد رفتیم تو خلاصه کنم که معاینه که شدم بسیار دردناک بود یه جیغی زدم که نگووووو نامرد بد معاینه کرد گفت ۴ سانت با لکه بینی  برو بستری بشی رفتم سریع زنگ زدم ماماهمراهم تا کارام تموم بشه و اماده بشم ساعت ۱۰ و نیم بود درد نزدیک و شدید تر میشد حس میکردم باید برای دفع ادار و مدفوع برم دستشویی ولی نمیزاشتن میگفتن الکیه ولی من یواشکی رفتم و واقعا نیاز داشتم... برای اخرین بار رفتم بغل مامانم و برای خودم قران خوندم و با شوهرمم تلفی حرف زدم...رفتم تو اتاق که برای خودم بود دستگاه نوار قلب و وصل کردن دردا زیاد بود خیلی زیاد از زور درد میله های تخت و فشار میدادم و ذکر یا زهرا میگفتم نمیدونیتم چند سانتم هرچی میپرسیدم کسی نمیگفت ماماهمراهم هنوز نیومده بود و ایترسم بشتر بود دکتر اومد کیسا اب و پاره کرد درد وحشتناک و داغی خیلی زیاد با خون زیاد تر از اون حالم و بد کرد ... و ترسم و بیشتر ... انقباصثات شدید تر شد و من باز اشک میریختم و ذکر میگفتم ماماهمراهم اومد ماساژم داد و رفت سرویس بهداشتی تا بیاد دردام باعث میشد داد های بزنم یا زهرا یا امام رضا دکتر اومد گفت میخوای بی دردی(اپیدورال)بزنم برات منم گفتم اره از ترسم که دردا بیشتر نشه

فقط 26 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
خدایا شکرت بخاطر داشتن همسر و فرزندم گلم❤❤
2731

قبل از اینکه ماماهمراهم بیاد تزریق کردن اما ماماهمراهم دعوا کرد که دختر تو الان ۸ سانت و نیمی کله بچه ات دیده میشه چرا صبر نکردی بیام ... تو نهایت یه ساعت دیگه بچت بغلته ولی خب کار از کار گذشته بود و انجام داده بودم ولی دکتر توضیح داد که این اپیدورال نیست و چیز دیگه ایه که الان یادم نیست ولی تو پروندم هست که چی بود و چجوره و اینا ... و تضمین داد که هیچ ضرری نداره ... البته من باور نکردم بالاخره ضرر که داره خو ... هنوز دارو اثر نکرده بود و دردا زیاد میشد که داد میزدم یا زهرا خودت کمکم کـــــن ... اون لحظه بیاد همه دوستانی که تو تاپیک قبلیم التماس دعا گفته بودن بودم و تمام دوستانم ...و تمام کسانی که در انتظار نی نی هستن انشاءالله دامنشون سبز بشه...دقیقا فول شده بودم که بی حسی عمل کرد و دردا برام کم شده بود و قطع نشده بود ولی خسته بودم و نمیتونستم زور بزنم جون تو تنم نبودم ماماهمراهم به کمک حرکات نرمشی و کششی روی تخت میخواست منو ریلکس کنه که موفقم شد و با گفتن خاطره و حرف های گمراه کننده فکرم و آزاد کرد ساعت ۱۲ نیمه شب بود دکتر گفت اگه همکاری کنی و زور بزنی هر وقت که حسش و داشتی بچت ۱۲ و دوازده دقیقه بغلته ... انقدر اشک ریخته بودم از درد چشام تار میدید ولی هم زمان با دردام و حس زور و فشار و سوزش و البته حضور واقعا دلگرم کننده ماماهمراهم دوازده و ۱۶ دقیقه بچم دنیا اومد و زمینی شد...البته یه ۳ یا ۴ تا زور هم واسه جفت زدم که نگم چجوری بود...ولی نمیتونم توصیف کنم اون بغل خونی و کثیف چه مزه ای داد و تشکر حسابی از ماماهمراهم که کلی فیلم از من و فسقلی من تو اتاق زایمان گرفت و برام ثبت و ضبط کرد...البته بسیار افتضاح بخیه خوردم حدود ۱۵ تا بخیه بیرون و ۵ تا داخل البته حدودن که من فکر میکنم داخلی هم بیشتر هم هست دقیقا یه ساعت و نیم بخیه هام طول کشید وایییییی و گل پسرم علیرضا اومد بغل من و باباییش

فقط 26 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
خدایا شکرت بخاطر داشتن همسر و فرزندم گلم❤❤
2738
وای نمیدونم چرا گریم گرفت فکر کنم میترسم از زایمانم

نترس واقعا حس عالیه بخدا با دنیا عوضش نمیکنی قول میدم...

فقط 26 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
خدایا شکرت بخاطر داشتن همسر و فرزندم گلم❤❤
یاد خودم افتادم که با شکم خالی و ضعف رفتم برا زایمان 😢😢😢😢😢

منم شکم خالی انقدر ضعف داشتم که بچم جون نداشت زور بزنه. دو هفته آخر به شدت غیرقابل وصفی ویارام برگشته بود

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687