حالا دوران مجردیم بماند که چه بدبختیها و سختیهای کشیدم،
از وقتی ازدواج کردم اونم با هزاااار بدبختی بلایی نموند سرم نیارن این مثلا پدر و مادر! فقط بخاطر پول که خرج نکنن! ندار هم نیستن، وضعشون توپه ! نه خرج عروسی نه جهیزیه نه حمایت ! هیچ! حالا نمیدادن به کنار! اینکه به بهانه های الکی تو خونه دعوا راه مینداختن و فحش و کتک نثار من میکردن تا همینجوری پاشم برم خونه ی شوهر هم یه جریانی بود واسه خودش! قشنک تو روم میگفتن ما هیچ چی نمیدیم! یه روز مامانم یه چادر کهنه انداخت سرم و منو فرستاد پیش یه آدم خیر تا ازش پول گدایی کنم! که اونم نداد! چون نمیتونستم خودمو کامل معرفی کنم ! خلاصه با قرض و قسط و وام و هزار بدبختی عروسی کردم جهیزیه خریدم، پدر مادرمم همه جا گفتن ما کردیم! بخدا دریغ از یه دست قاشق چنگال!
بعد هم حامله شدم؛ یه روز مامانم گفت ما جهیزیه ندادیم سیسمونی هم نمیدیم! هشت ماهه باردار بودم یه روز بابام افتاد بجونم و کتکم زد و گفت از خونه ی من صدای بچه نیاد! فقط پاهامو گرفتم جلو شکمم که لگداش به شکمم نخوره!
موقع زایمان حتی بیمارستان هم نیومد! بعد ده روز که آبها از آسیاب افتاد و خرج و برج تموم شد و با پررویی تمام اومد خونم ! ( شوهرم نیروی دریاییه ؛ و اونموقع من تو شهر محل خدمت شوهرم ساکن بودیم؛ بعد که حامله شدم ؛ چون اونجا امکانات پزشکی نداشت شوهرم منو فرستاد شهرمون، و روزی هم که هشت ماهه باردار بودم و بابام زدتم؛ و از خونش بیرونم کرد جایی نمیتونستم برم از خجالتم؛ ناچار سه شب تو ماشیتم خوابیدم تا یه قصه ای جور کردم برای شوهرم و تو شهر خودمون خونه اجاره کردم؛ یادمه مامانم حتی یه پتو نداد تا من رو زمین خالی نخوابم، زمستون بود و رفتم تو خونه ی خالیم خوابیدم که تازه اجاره کردم؛ تا شوهرم بیاد و وسایل بخریم! .....الانم کل اختیار اموالشونو دادن به یه برادرم ؛ و فقط با اون خوبن! بقیه ی ما بچه هاشون هیییچ! تا همین دیروز برای حفظ ابرو به روم نمیاوردم و میرفتم و دعوتشون میکردم و خلاصه بگم رسما دور سرشون میگشتم تو خونم! هر چند که اخلاقای اونا همچنان بقوت خودش باقی هست! چند روز پیش دخترم خیلی دلتنگی کرد؛ برش داشتم رفتیم خونه ی مثلا بابام! اون برادرم انگار که خونه ی اون باشه همش به من و بچم توهین بی احترامی زخم زبون! پدر مادرمم هیچ چی نگفتن! ناراحت اینم که با اینکه این برادرم بارها ابرومو برده و حتی یه بار پیش شوهرم و بچم و در خونه ی بابام وحشتناک کتکم زد! ولی من همچنان بهش محبت و احترام کردم و وقتی اومد خونم بخدا به بهترین نحو ازش پذیرایی کردم! ولی اون اینطوری میکنه! از اونروز دیگه تصمیم گرفتم برای آخرین بار رابطمو کم کنم باهاشون! و دیگه پامو تو اون خونه نزارم! الان بابام هر روز میاد دم خونم در میزنه، منم درو باز نمیکنم!
از طرفی عذاب وجدان دارم، از طرفی هم پیش همسایه ها و نگهبان که میبینه خونم و درو باز نمیکنم خجالت میکشم!
ولی چه کنم که دیگه نمیکشم!
من در حسرت یه جهیزیه ی ساده موندم؛ همینطور بقیه ی خواهر و برادرام !
اونوقت تمام دارو ندارشون دست این برادرمه!
اینا که گفتم به جرات میتونم بگم که یک هزارم بلاهایی بود که سرم آوردن