من روز قبلش با شوهرم رفته بودم بندر دیلم بگردیم از شبش حالت تهوع داشتم فکر میکردم مسموم شدم فرداش هم تولدم بود و به خاطر حالت تهوع شدید یادم رفته بود خلاصه اینقدر حالم بد شد رفتم بیمارستان شوهرم گفت من نمیام کار دارم در تدارک تولد بود با خانواده خودم منم ناراحت رفتم دکتر فوری بهم گفت خانم بارداری گفتم ته بابا تازه دوماه عروسی کردم بچه نمی خوام اصلا دکتر گفت ولی برق چشمات مثل زن حامله اس خلاصه آزمایش بارداری برام نوشت و جواب مثبت شد با خنده و خوشحالی اومدم خونه مادرم چون قهر کردم از شوهرم که چرا بیمارستان نیومده نگو تولد رو توی خونه مادرم قرار برگزار کنن منم وسط کارها رسیدم و فهمیدم شوهرم گفت خراب شد چون می خواستم سوپرایزت کنم واسه تولدت ولی من اصلا ناراحت نبودم گفت خوب بیمارستان چی شد گفتم هیچی حالا من برا همه تون سوپرایز دارم و جواب بارداری نشون دادم مادرم تبریک گفت ولی باز شوهرم خیلی معمولی گفت مبارک باشه اصلا ذوق نکرد منم گفتم حتما چون زود باردار شدم ناراحت شده بعد از بریدن کیک و اینا برگشتیم خونه توی راه همش دپرس بودم از برخورد شوهرم وقتی رسیدم خونه همین که در باز کردم رفتم داخل یه داد بلندی زد و دوید بغلم کرد با ذوق میگفت مامانی عاشقتم یعنی من الان بابا شدم هی عین بچه ها بالا پاین می پرید گفت خیلی تو خونه مادرت تحمل کردم نپرم بغلت اونجا خجالت کشیده بود این اولش بود روزهای سختی داشتم ولی اولش با خوشی شروع شد اما بارداری بسیار سختی گذروندم
شما هم از خاطرات تون تعریف کنید شاد شیم
