2737
2734

بنام خدا،،،،   16سالم بود، یه دختر منزوی بودم و به شدت زشت ، زشتیم طوری بود که همیشه خدا باید یه کرم و آینه همراهم باشه ، یه صورت بی روح با یه بینی گنده ، با آرایش یخورده از حالت غیر معمول خارج میشدم، البته از نطر خودم.دوست آنچنانی نداشتم بغیر از نگار، دوست با معرفن درسخونی بود ، هم تو مدرسه هم تو کلاس زبان و هم برای درد و دل ، یه زندگی معمولی با یه تخت خوابی که بیشتر اوقات زندگیمو باهاش میگذروندم ، اصلا اصلا دنبال پسربازی این دیونه بازیا نبودم ، بنظرم آدم باید فقط به ینفر تکیه کنه اونم شوهر آدم باید باشه راستش عشق اولیم نداشتم ، گفتم که یه آدم منزوی تصور کنید که بیشتر وقتشو با تختش بگذرونه ، افسرده نبودما فقط یخورده درون گرا،،تو خودم بودم،یه زندگی خیلی خیلی معمولی ، همه چیز عادی با وضع اقتصادی متوسط،تو تهران زندگی میکردیم،راستی یه خواهر چهار ساله هم داشتم که همیشه خدا رو مخم راه میرفت ، بیشتر اوقات تو اتاق مشغول دیدت فیلم بودن مخصوصا فیلم هندی ، یه روز به طور معمول داشتم فیلم میدیدم که یمرتبه احساس کزدم پاهام ضعیف شدن ، برام عجیب بود این وضع ، خواستم از رو صندلی بلند شم که یدفه افتادم زمین ، با یه جیغ بلند خانواده رو دور خودم جمع کردم ، پدرم کمکم کرد رو تختم استراحت کنم ولی هیچ کس فکر نمیکرد شاید وضع وخیم تر از این حرفا باشه ، چند روزی از اون ماجرا گذشت تا این که بشدت کمرم درد گرفت ، جوری که از شدت درد به بیمارستان رفتم و ،،،،،،،، درسته ms داشتم ، از این بیماری نمی ترسیدم ولی از گریه های مادرم بشدت ترس داشتم ، دکتر گفته بود باید بیمارستان تحت نظر باشم ، آخه یخورده بیماریم بدخیم بود ، با این حال خودمو سرحال نشون میدادم که پدر مادرم از وضع من ناراحت نباشن ، یه اتاق تو ببمارستان گرفتن ، تو اتاق فقط یه دختر بود اولش اینقدر حالم بد بود که هیچی دور و ورم نمیدیدم فقط سعی میکردم گریه نکنم ، مادرم چند دست لباس و خوراکی کنار تختم گذاشت ، بعد شروع کرد به عوض کردن لباسم با این حال چشاش پر اشک بود ، خودمو به بیتفاوتی زده بودم که با اشکم بگریه نیفته ، آخه برام سخت بود کسی اشکمو ببینه ، 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

چند روز اول مادرم برام غذا میاورد ، منم کم کم به اون وضع عادت کرده بودم ، راستش اصلا خودمو تو آینه نگاه نمیکردم ، نه جونشو داشتم آینه رو دست بگیرم نه تحمل اینو داشتم قیافه بد رنگمو تماشا کنم ، آخه بدون آرایش اوضاع صورتم خیلی بده ، با آرایش فقط قیافه خودمو معمولی میکنم ، اصلا اهل قشنگی این حرفا نیستم با این حال قید کرم پودر و این طور وسایلو گذاشتم کنار ، بعد از چند روز درمان ، کم کم با هم اتاقیم آشنا شدم ، درمورد هم اتاقیم «یه دختر ناز خوشگل خوش صحبت بود که همون بیماری منو داشت ولی ازش یه سال بزرگتر بودم» خیلی خوش حال بودم شیما هم اتاقیم ، اگه اون نبود خیلی خیلی تحمل اون وضع برام سخت میشد ، شیما از وضعیت زندگیش برام گفت ، یه خورده براش ناراحت شدم آخه پدر مادرش از هم جدا شده بودن و بیشتر زندگیشو با مادربزرگش گذرونده بود ، ولی بر عکس من اون خیلی انسان شاد و سرزنده ای بود طوری که منو از درون خودم بیرون میکشید ، شیما واقعا خوش چهره بود ، یخورده بهش حسودیم میشد ولی چه میشه کرد ، خدا بهر کس به روش مختلف نعمت داده ، کم کم با دخترای اون بخش از بیمارستان آشنا شدم ، فضای بیمارستان یخورده برام گرم تر شد ، با این حال فکر این که چند سال از درس و مدرسه عقب میفتم ، عذابم میداد ، به رسم بیمارستان بیمارا میتونستن هر پنجشنبه برای بهتر شدن روحیه به حیاط بیمارستان که مثل یه باغ بود برن ، اولین پنجشنبه ای بود که با دخترا به حیاط بیمارستان رفتیم ، همه چیز داشت به خوشی پیش میرفت که یمرتبه با سردسته تسو رو به رو شدیم ، آخه دخترا این اسمو روشون گذاشته بودن «طبقه بالای ما ، طبقه پسرانه بیمارستان بود ، پسرای همسن و سال ما با بیماری های مختلف»

داشتم میگفتم ، سر دسته تسو رو به روی ما اومدنو شروع به متلک انداختن کردن ، من که اصلا ازشون خوشم نیومد ،،، اخمامو کردم توهم ، از اون مکان دور شدم ، سردستشون از اون دور صدام کرد و گفت ؛ کجا میری جوجه اردک زشت  ، با این حرفش بشدت عصبی شدمو برگشتم فقط با اخم نگاش کردم ، یمرتبه جلو همشون از حال رفتم ، وقتی چشمامو باز کردم ، خودمو تو خونمون دیدم ، داشتم فکر میکردم که وضع بیماری و بیمارستان اینا همش یه خواب بوده که ،،،، بهوش اومدو فهمیدم رو تخت بیمارستانم ، منی که اصلا نذاشته بودم کسی اشکمو ببینه ناخاسته شروع بگریه کردم ، گریه کردم گریه کردم ، بلند بلند گریه کردم ، هیچ چیز مانعم نبود ، هم اتاقیم سعی میکرد آرومم کنه ولی فایده ای نداشت ،، بعد از اون ماجرا به صورت دو هفته کامل بیناییمو از دست دادم ، یه ماه بعد ، بعد از بهتر شدن وضع جسمی و بهتر شدن اوضاع ببماریم با شیما (یخورده وضع اون وخیم تر از من بود ) به حیاط بیمارستان رفتیم ، دو تایی روی نیمکت نشستیم ، بازم سردسته تسو دیدم ، با دقت بهشون نگاه کردم ولی خب پسره بینشون نبود ، راستش برامم مهم نبود دیدنش ، از شیما پرسیدم چرا حراست چیزی به این پسرا نمیگه ، جواب داد بخاطر شرایط روحیه بچه ها تا حالا کاری نکرده راستش کسی هم اعتراضی به این قضیه نداشته ، منم کلا بیخیال اعتراض شدم ، آخه قبلش فکرایی تو سرم بود ، اما خب نه حوصله این طور بحثارو داشتم نه میتونستم داشته باشم ، بیخیال شدم ، شیما یخورده حالش بد شد سریع خودشو به اتاق رسوند ، منم بعد نیم ساعت تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم ، دم آسانسور ایستاده بودم که یمرتبه همون پسره از آسانسور خارج شد ، تا منو دید یطور خاصی نگاهم کرد ، منم ناخاسته سرمو انداختم پایینو داخل آسانسور شدم ، راستش خیلی خیلی رفتارش برام عجیب بود ،،،« امیر پسر نوزده ساله ای ک از قیافه بسیار زیبایی برخوردار بود ، طوری که به پسر خوش چهره تو بیمارستان میشناختنش ، بیشتر افراد بیمارستان از بیماری امیر خبر نداشتن » ،،،روز ها از نگاه عجیب اون پسر میگذشت ، همه ما درمان سخت بیماریمون رو پشت سر میزاشتیم ، و به امید سلامتی روحیمون رو حفظ میکردیم ، شیما حالش بدتر از من بود ، طوری که بیشتر وقتا اصلا جون بلند شدن از تختشو نداشت منم بخاطر وضعیت شیما سعی میکردم از اتاق بیرون نرم ، تا اینکه پنجشنبه رسید ، پرسنل بیمارستان برای روحیه ما ، خواننده معروفی رو به بیمارستان دعوت کرده بودن ، منو شیما آماده شدیم که به حیاط بریم ،،،

تو راه یمرتبه یا نگاه عجیب اون پسره افتادم ، بخودم گفتم پسره دیونس وللش،،،بحیاط رسیدیم ، بیمارستان برای هممون میز و صندلی آماده کرده بود ، تعدادمون زیاد نبود ، سر هم چهل نفر نمیشدیم ، وقتی خواننده شروع بخوندن کرد ناگهان یاد خانوادم افتادم ، یاد دوستام ، یاد سلامتیم ،،،، کنسرت تموم شدو همگی به اتاقامون رفتیم ، وقتی رو تختم نشستم شیما بی مقدمه بهم گفت دیدی امیر داشت نگات میکرد ، زل زده بود به تو ، منم نزاشتم حرفش تموم بشه گفتم ، نبابا خیالاتی شدیا ، یه دفه ای دخترای اتاق بغلی پریدن اتاق ازم پرسیدن با امیر رابطه داری ؟ راستش با حرفشون شاخ دراوردم ، گفتم آخه چرا باید با اون رابطه داشته باشم ، اصلا ازش خوشم نمیاد ، دخترا به صورت مبهم رفتن ، منم با تمسخراونا سرمو گذاشتم رو بالش ، نصفه شب دیدم شیما بیداره ، به شیما گفتم یخورده میترسم ، گفت چرا ، گفتم همون پسره امیر ، یه سری وقتی دیدمش مثل مجسمه منو نگاه میکرد ، با این حال بیخیال رفتارش شدم ، با حرف دخترا خیلی بیشتر نگران شدم ، نکنه چون ضعیفم میخواد منو به تمسخر بگیره؟؟ شیما جواب داد امیر اصلا پسر بدی نیست ، ظاهرش با با تنش خیلی فرق داره ، آخه شیما یسال زودتر از من تو بیمارستان بوده از اوضاع بچه ها بیشتر خبر داشت ، ، از وضعیت امیر برام گفت ، امیر تو شیرخوارگاه بزرگ شده ، چندین ساله که تو بیمارستان زندگی میکنه ، خانواده ای نداره ، دوست صمیمی هم نداره ، دوست نداره درمورد بیماریش کسی چیزی بدونه ، با این حال شایعه شده یه بیماری بدخیمی داره که ممکنه باعث مرگش بشه ، شیما تا اسم مرگو آورد قلبم شروع بتپیدن کرد ، با حرفای شیما اشک او چشام جمع شد ولی چون لامپا خاموش بود با خیال راحت گذاشتم اشکام جاری بشن ، روزا خیلی دیر برامون میگذشت ، پنجشنبه شد ، منو شیما تصمیم گرفتیم بحیاط بیمارستان بریم ، ناخواسته یاد نگاه امیر افتادم ، تو راه که بودیم یمرتبه امیر جلومون سبز شد ، بی اختیار بهش سلام کردم (منی که تاحالا با هیچ پسری حرف نزده بودم) با یه لبخند ملیحی جواب سلامم رو داد ، تو چند ثانیه نگاهمون بهم گره خورده بود که یمرتبه به خودم اومدمو از کنارش رد شدم ، شیما فهمید قضیه از چه قرار بمسخره بهم گفت سریع بگو جریان چیه ؟ چرا پسر خوشگل بیمارستانو اغفال کردی ، من اصلا حرفای شیمارو نمیشنیدم ، فقط زل زده بودم به دیوار حیاط ، یه حس عجیبی داشتم ، خیلی عجیب بود ، انگار داشتم تو آسمون پرواز میکردم ، شیما منو نیشگون گرفتو از اون حالت سرمستی بیرون اومدم ،،، گفت فهمیدی چی میگم ، میگم چه خبره بین تو امیر ؟؟ گفتم بجون تو واقعل نمیدونم قضیه چیه ، 

شیما بی حاشیه بهم گفت نکنه عاشقت شده ، با لحن مسخره گفتم چرا باید عاشقم بشه ، من نه خوشگلم نه باحالم نه ،،،، شیما داد زد ، بیخیال بابا عشق که به این چیزا نیست که ، منم گفتم چی بگم ، خودمم از این رفتاراش چیزی نفهمیدم ،،، دخترای دیگه بیمارستان از این نگاه های امیر به من زیاد خوششون نمیومدو یکی یکی بهم بی محلی میکردن ، راستش اصلا از این قضیه خوشحال نبودم ، از اون ماجرا روزها گذشتو من دیگه امیرو ندیدم ، رومم نمیشد حالشو از کسی بپرسم ، همه چیز بصورت منوال پیش میرفت ، همگی درمان رو پشت سرمیزاشتیم ، دلتنگ خانواده هم کمتر میشدم،،،،، ظهر روز شنبه بود داشتم به پنجره نگاه میکردم که صدای اذان رو شنیدم ، حالم از نظر جسمی خیلی بد بود ، چند روزی بود که جون راه رفتن نداشتم ، روتختم بعد تیمم شروع به نماز خوندن کردم ، وسط نماز احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه ، نمازم که تموم شد ، سریع سرمو سمت در چرخوندم ، امیر بود ، بعد چند وقتی که ندیده بودمش ، در زد وارد اتاق شدو بسمت تختم اومد ، خجالتو گذاشتم کنارو بی رو در وایستی ازش پرسیدم ،چرا؟ خواستم بقیه حرفمو بزنم که ناخواسته زبونم بند اومد ، یه لبخندی بهم زدو رفت ، دیونه شده بودم هم از کار خودم هم از رفتار عجیب اون ، از کار خودم بیشتر حرصم میگرفت ، چرا آخه نتونستم حرفمو ادامه بدم ، آخه چرا من این قدر بی اُرزم ، اَه ،،،، باز بیخیالش شدم ، ولی نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکردم قلبم عجیب بتپش می افتاد ، فردای اون روز شیما با عجله منو از خواب بیدار کرد ، سوگل بیدار شو ، یالا بیدار شو دیگه ، تا چشامو باز کردم گفت امیر بردن ccu نگاش کردمو بصورت بهت زده زانوهامو بغل کردم ، شیما تا رفتارمو دید گفت ، سوگل شاید این آخرین شانست برای سوالات باشه ، همینو گفتو از اتاق زد بیرون ، با این حرفش بسختی از رو تخت بلند شدمو ، عصامو دست گرفتمو سعی کردم خودمو به ccu برسونم تا خواستم وارد اتاق بشم پرسنل جلومو گرفت ، با خواهشو التماس من قبول کرد بی هیچ حرفی وارد اتاق بشم ، تا وارد اتاق شدم دیدم امیر با حال خراب داره بهم نگاه میکنه ، بدون مقدمه پرسیدم چرا ؟ ولی فقط نگاهم میکرد ، گفتم منو بکسی تشابه میدی ؟ گفت نه ، گفتم پس چی ، الان پرستار میاد ، چرا آخه چرا ؟ چرا همیشه منو گیج میکنی ؟ میدونی چیه راستش همیشه نگات برام عجیب بود ، بگو دیگه چرا ؟ 

2740

امیر بی هیچ مقدمه ای گفت ، میدونم دارم میمیرم راستش بیماری قلبی دارم ، دلم نمیخواد ناراحتت کنم ولی تو منو دیونه کردی ، گفتم چی ، جواب داد ناراحت نشو ، از بس قشنگی از بس نگاهت برام خاص بوده ، شدی رویای هر شبم ، ولی میدونم نمیتونم بهت دل ببندم عمر زیادی برام نمونده ، دوست ندارم اذیتت کنم ، فقط بدون زیباترین رویای یه پسر بیماری ، تا اومدم حرفی بزنم پرستار منو دیدو سریع از اتاق بیرونم کرد ، کنار ccu وایسادمو از پشت شیشه بصورتش خیره شدم ، اونم منو با یه لبخند عمیقی بدرقه کرد ، تو راه رو بیمارستان یه گوشه نشستم ، حالم خیلی بد بود ، بخودم میگفتم ای کاش امیر این حرفارو زود تر زده بود یا اینکه اصلا حرفی نمیزد ، دلم بحال خودم میسوخت ، آخه از نگاه های عجیب امیر نزدیک یکسالی بود که میگذشت ، منم که همیشه تو خماری بودم به اتاق رسیدم ، شیما در حال نماز خوندن بود ، رفتم بالا سر شیما بهش گفتم برام دعا کن ، وقتی نمازش تموم شد تمام ماجرا رو براش تعریف کردم ، وقتی حرفم تموم شد ، با بغض بهم گفت ، امیر رو دوست داری ؟گفتم چه فایده ، گفت جواب بده دوسش داری یا نه ، گفتم یه حس عجیبی دارم ، یه حسی که دوست دارم تا ابد کنارش باشم ، گفت پس عاشقشی ، پس براش بجنگ ،،، بهترین روسریشو سرم کرد ، کرم سفید کننده بصورتم زد با یه عطر خوش بو ، بهش گفتم باید چیکار کنم ؟ جواب داد انتظار قشنگترین کاریه که میتونی براش انجام بدی ، منم با لبخند گفتم چشم خواهری ،،، روز بعد خودمو به ccu رسوندم ولی پرسنل بهیچ وجه اجازه ورود به اتاقو ندادن ، فقط تونستم از پشت شیشه نگاش کنم ، روز بعد هم همین طور ، چند روزی گذشت تا اینکه خبر بهم رسید از ccu به بخش انتقالش دادن ، با عجله خودمو آماده کردمو بکمک یکی از پرستارا خودمو به بخش رسوندم ، امیر تا منو دید با لبخند همیشگی سلام کرد ، منم که نمیدونستم از کجا شروع کنم با استرس جواب سلامشو دادم ، گفتم حالت بهتره ؟ پرستارا میگن وضعیت قلبت خیلی بهتر شده ، گفت آره حالم خیلی بهتره ، بی مقدمه بهش گفتم ، تو عاشقمی ؟؟؟ گفت آره ، گفتم چرا ، راستش این حرفو نباید بزنم ولی من نه خشگلم نه باحالم نه ،،، گفت برای من همه چیزی ، وقتی کنارمی خوشبختترینم ، گفت وقتی برای اولین بار دیدمت عاشق اَخم نگاهت شدم ، وقتی بعد حرف زشتم از حال رفتی خودمو تا چند روز تو اتاق زندانی کردم ، دلم میخواست همیشه صورتتو نگاه میکردم ، ولی میدونم مت خوشبختت نمیکنم ، من نه به خدا اعتقاد داشتم نه به حکمتش ، همیشه فکر میکردم بی جهت به این دنیا اومدم تا اینکه چشماتو دیدمو از خود بی خود شدم ، حکمت آفریده شدنمو فهمیدم ، فهمیدم آفریده شدم تا تو رو ببینم ، با نماز خوندنت عاشق نماز شدم ، عاشق عبادت شدم ، من با عشق تو عاشق خدا شدم ، با حرفای امیر قطره های اشک بصورت ناخواسته از گونه هام جاری میشد ، منی که دلم نمیخواست کسی اشکمو ببینه ، بی مقدمه بهش گفتم ، منم عاشق خدام ، خدایی که باعث شده قشنگرین پسر بیمارستان این حرفای قشنگ رو بهم بگه ، ازش پرسیدم قلبت ، قلبت چطوره ، چرا خوشت نمیاد کسی از بیماریت خبر داشته باشه ؟ گفت از زمانی که بچه بودم قلبم مشکل داشت ، راستش من بچه پرورشگام ولی بیشتر قسمتای زندگیمو بیمارستان بودم زیاد بچگی نکردم ، با این حال خودمو سر حال نشون میدادم تا کسی دلش برام نسوزه ، با گفتن این حرفش بخودم گفتم چقدر امیر شبیه منه ، ادامه داد ، دوست نداشتم کسی درد کشیدنمو ببینت الکی برام دلسوزی کنه ، بهش گفتم بی نهایت خوشحالم با گفتن بیماریت فهمیدم بهم اعتماد داری امیدت بخدا باشه ، مطمعا خدایی که تو رو سر راهم قرار داده بفکر قلبتم بوده ، بهم گفت ، میدونی وقتی بهت فکر میکردم از درد قلبم شبا خواب راحت نداشتم ، بهش گفتم منم از نگاهای عجیب تو شبا رو راحت نمیخوابیدم ، یمرتبه هر دو بهم خندیدیم ،

هر روز صبح ، تا جایی که میتونستمو اجازه میدادن به سمت بخش میرفتمو با هم کلی درد و دل میکردیم ، منی که تا حالا عشق درک نکرده بودم ، حالا مثل دیونه ها شبو روزم شده بود امیر ، تنها نگرانیم قلبش بود ، حال امیر از قبل خیلی بهتر شده بود ، از بخش خصوصی به بخش پسرانه منتقلش کردن ، حال منم خیلی بهتر شده بود ، دکتر به خانوادم گفته بود تا یک ماه دیگه میشه درمانو تو خونه انجام بدم ، راستی شیما دو ماهی بود که از بیمارستان مرخص شده بودو منم یه هم اتاقی جدید داشتم ، روزای آخری که تو بیمارستان بودم ، بهترین روزای زندگیم بود ، بیشتر وقتا با امیر یواشکی به حیاط میرفتیمو امیر خاطرات کودکیشو برام تعریف میکرد ، منم بیشتر وقتا گوش میکردم تا تعریف کنم ، آخه خاطره جالبی از اون زمان نداشتم ، امیر به لطف خدا یه انسان مومن نماز خون شده بودو تو رفتاراش با من سعی میکرد خارج از عرف اسلام نشه به منم قول داده بود اگه به لطف خدا خوب شه سریع به خاستگاری منو بیاد ، روزای آخر ترخیصم بود ، مادرم مشغول جمع و جور کردن وسایلم بود که بی مقدمه بهش گفتم خاستگار دارم ، راستش مادرم به هیچ وجه حرفمو باور نکردو شروع کرد بخندیدن ، بهش گفتم جدی میگم ، خاستگار دارم  مادرم بهم گفت ، بس کن این حرفارو ، تو هنوز بچه ای بزار بزرگ بشی باشه شوهرتم میدیم ، راستش اصلا باورش نشده بود که بخوام ازدواج کنم ، آخه تازه به سن 18 سالگی رسیده بودم ، با این حال گفتم ، بگم بیاد با خودت صحبت کنه ، بصورت مبهم گفت باشه بگو بیاد ، یه تک زنگ زدمو امیر زودی خودشو رسوند ، وارد اتاق که شد ، سلام دادو خیلی با شخصیت منو از مادرم خاستگاری کرد ، نمیدونم چه مهره ماری داشت ، آخه خیلی مادرم از حرفاش خوشش اومده بود ، مادرم بهش باید گفت در مورد خاستگاری سوگل با پدرش مشورت کنم ، با این حال بهش گفت هم شما هم سوگل یخورده برای ازدواج کم سن هستید و با مشکل بیماریتون یخورده قضیه سخت نیشه با این حال اگه قسمت هم باشید بهم میرسید ، راستش از حرفای مادرم خیلی خوشم اومد ، خیلی متینو با وقار با این قضیه رو به رو شد ، تو راه خونه قضیه خاستگاریو مادرم به پدرم تعریف کرد ، پدرمم خیلی جدی گفت نه ، اصلا چطور تو بیمارستان این دو تا همدیگرو دیدن ، مگه بیمارستان جای عشقو عاشقیه ، حرفای بابام مثل یه سیلی محکمی بود که بصورتم میزدن ، راستش یخورده از پدرم بخاطر این قضیه خجالت کشیدم ، با این حال جز سکوت کاری نمیتونستم بکنم ، اون زمان تازه گوشی لمسی مد شده بود ، منم که تحت نظر بودم تو خونه جز زنگ زدن پیام دادن به امیر کاری نمی تونستم بکنم ، یه که داشتم تلفنی باهاش حرف میزدم بمرتبه بهم گفت سوگل مژده بده ، یخبر بود دارم ، منم بی خبر بهش گفتم ، بگو ببینم چه خبری داری ؟

گفت اگه خدا بخواد یه عملی چند روز آینده دارم ، برای پیوند قلبم ، تا اینو گفت فهمیدم این عمل خطرناکتر از اون چیزیه که بخوای بهش فک کنی ،ولی سعی کردم ناراحتیمو تو حرفام نشون ندم ، گفتم چخبر از این بهتر ، سریع باید خوب شی وگرنه اگه بخوای دیر خوب شی منو میدن شوهر ، از این حرفم زیاد خوشش نیومد ، با این حال بطور جدی گفت خوب میشم ، مطمعا باش ،،، روز ها گذشت ، من 19، سالگیمو بسر میبردم ، امیر هم 22 سالگیشو ، روز عمل رسید ، سعی کردم هرجور شده خودمو به بیمارستان برسونم ، بخودم گفتم تا دیدمش بهش دوستداشتنمو اعتراف کنم ، ولی وقتی رسیدم برده بودنش اتاق عمل ، وقتی فهمیدم خودمو بی تفاوت نشون دادم ، زل زدم بدیوار ، هیچ کاری جز دعا کردن نداشتم ، ورد زبونم شده بود آیت الکرسی ، با این حال مادرم اصرار داشت پشت در اتاق عمل نباشم ، آخه به هیچ وجه نباید بهم استرس وارد میشد وگرنه آسیب جسمی سختی برای بدنم رخ میداد ، به اسرار مادرم به نماز خونه بیمارستان رفتیم ، مادرم از ترس حال من همش حرفای امیدوار کننده بهم میزد ، منم سعی میکردم حرفاشو باور کنم ، چند ساعت بعد عمل پزشکش با لبخند رضایت بخشی گفت ، عمل موفقیت آمیز بوده ، الان باید برای به هوش اومدنش دعا کنید ، چقدر از حرفای پزشک خوشحال شدم ، با این حال از مادرم خواستم از بیمارستان بره یخورده استراحت کنه ، منم توبیمارستان تحت نظر باشم ، خوشبختانه مادرم قبول کرد ، منم تمام ساعات روز منتظر بهوش اومدنش بودم ، چند روزی گذشت تا اینکه خبر بهوش اومدنشو از پرسنل شنیدم ، بدو بدو خودمو به ICU رسوندم ، از پرسنل خواهش فراوان کردم بدون هیچ حرفی وارد اتاق شم ، وقتی امیرو بهوش دیدن ، سریع بهش گفتم میدونستم زنده میمونی ، فقط نگام کرد ، نمی تونست چیزی بگه ، منم برای اینکه حالش بد نشه هیچی نگفتمو فقط نگاش کردم ،،،،، نزدیک یک ماهی بود که از عمل میگذشت ، به گفته دکترا وضعیت امیر بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردن ، عوضش حال من یخورده بد شده بود ، جوری که نمیتونستم از جام بلند شمو دید چشمامم بطور کامل از استرس این عمل از بین رفته بود ، طوری که فقط نور روز رو میتونستم ببینم ، با این حال بابام میرفت بیمارستان تا خودش از نزدیک از حال امیر با خبر شه ،

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز