بنام خدا،،،، 16سالم بود، یه دختر منزوی بودم و به شدت زشت ، زشتیم طوری بود که همیشه خدا باید یه کرم و آینه همراهم باشه ، یه صورت بی روح با یه بینی گنده ، با آرایش یخورده از حالت غیر معمول خارج میشدم، البته از نطر خودم.دوست آنچنانی نداشتم بغیر از نگار، دوست با معرفن درسخونی بود ، هم تو مدرسه هم تو کلاس زبان و هم برای درد و دل ، یه زندگی معمولی با یه تخت خوابی که بیشتر اوقات زندگیمو باهاش میگذروندم ، اصلا اصلا دنبال پسربازی این دیونه بازیا نبودم ، بنظرم آدم باید فقط به ینفر تکیه کنه اونم شوهر آدم باید باشه راستش عشق اولیم نداشتم ، گفتم که یه آدم منزوی تصور کنید که بیشتر وقتشو با تختش بگذرونه ، افسرده نبودما فقط یخورده درون گرا،،تو خودم بودم،یه زندگی خیلی خیلی معمولی ، همه چیز عادی با وضع اقتصادی متوسط،تو تهران زندگی میکردیم،راستی یه خواهر چهار ساله هم داشتم که همیشه خدا رو مخم راه میرفت ، بیشتر اوقات تو اتاق مشغول دیدت فیلم بودن مخصوصا فیلم هندی ، یه روز به طور معمول داشتم فیلم میدیدم که یمرتبه احساس کزدم پاهام ضعیف شدن ، برام عجیب بود این وضع ، خواستم از رو صندلی بلند شم که یدفه افتادم زمین ، با یه جیغ بلند خانواده رو دور خودم جمع کردم ، پدرم کمکم کرد رو تختم استراحت کنم ولی هیچ کس فکر نمیکرد شاید وضع وخیم تر از این حرفا باشه ، چند روزی از اون ماجرا گذشت تا این که بشدت کمرم درد گرفت ، جوری که از شدت درد به بیمارستان رفتم و ،،،،،،،، درسته ms داشتم ، از این بیماری نمی ترسیدم ولی از گریه های مادرم بشدت ترس داشتم ، دکتر گفته بود باید بیمارستان تحت نظر باشم ، آخه یخورده بیماریم بدخیم بود ، با این حال خودمو سرحال نشون میدادم که پدر مادرم از وضع من ناراحت نباشن ، یه اتاق تو ببمارستان گرفتن ، تو اتاق فقط یه دختر بود اولش اینقدر حالم بد بود که هیچی دور و ورم نمیدیدم فقط سعی میکردم گریه نکنم ، مادرم چند دست لباس و خوراکی کنار تختم گذاشت ، بعد شروع کرد به عوض کردن لباسم با این حال چشاش پر اشک بود ، خودمو به بیتفاوتی زده بودم که با اشکم بگریه نیفته ، آخه برام سخت بود کسی اشکمو ببینه ،