نمیخواستم اینجا چیزی بگم ولی اگه حرف نزنم قلبم منفجر میشه..چهار ساله باهمیم دوسالو نیمه عروسی کردیم هیچ شوروی هیجانی توش نمیبینم فقط ادعای دوست داشتن داره شاید باورتون نشه که یسالو نیمه باهم رابطه نداریم دیگه نه حوصله حرف زدن دارم نه شکایت نه تلاش ..بچم نه ماهشه انگار یه غریبه تو خونم رفت و آمد داره که براساس غذا میخورم فقط و خونه تمیز میکنم .اصلا نه شرایطم حوریه که بخوام ترک کنم زندگی و نه جوری که بخوام ادامه بدم .زندگیش شده مار تلویزیون موبایل ...اصلا هیچی دیگه به چشمش نمیاد باهاش حرفم بزنی شاکی میشه که نه اصلا اینجوری نیست .مطمانم بحث خیانتو این چیزا نیست ولی این زندگی کوفتی بی احساس دیگه حالمو بد کرده بریدم .بزور جلو صدامو گرفتم که دخترمو خودش بیدارنشن