غذای پسرمو دادم. شوهرم غرق تلویزیون بود. پاشدم رفتم سمت آشپزخونه که ناهار خودمونو بکشم. یهو یادم افتاد که لیوان آب روی زمینه و ممکنه بریزه. وقتی برگشتم دیدم شوهرم با یه نگاه محبت آمیز داره بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه. یعنی از پشت سرم نگاه میکرده وقتی دید من دیدم یهو هول شد و روشو کرد طرف تلویزیون. ولی خندش گرفت.
پ ن: دوست داشتم این حسو باهاتون به اشتراک بذارم هی نگین خب که چی. یا وااای چقد کمبود داری و اینا.