2777
2789
عنوان

# رمان _ عصرانه_قسمت _۱

| مشاهده متن کامل بحث + 195 بازدید | 18 پست

رمان# عصرانه_قسمت _۲

وقتی اون حرفو زد بیهوش شدم‌. وقتی بلند شدم فقط بابا بالای سرم بود.به بابا گفتم بابا پوریا پسر خوبیه ولی من اونو نمیخام . میخام بهش مستقیم بگم. بابا گفت نه بهش نگو. ولی من بهش میگم.

چند روز بعد که حالم خوب شد باپوریا قرار گذاشتم که بریم بیرون.قرار گذاشتیم بریم بستنی فروشی. به پوریا گفتم پوریا من باید یه چیزی بهت بگم .

-چی؟

-من من نمیتونم باتو ازدواج کنم.

- چی چرا؟؟؟؟

-پوریا من میدونم تو پسر خوبی هستی ولی ما شیر همو خوردیم خاهر برادریم!!!!!

پوریا گفت من میدونم تو دوست نداری بامن ازدواج کنی ولی من زورت نمیکنم.

راه افتادم که بیام خونه سوار چند تا تاکسی شدم و رسیدم خونه.

وقتی رسیدم خونه وایییی!یه گلوله تو قلب بابام بود و یه نامه هم پیشش.

دختر عزیزم سلام میدونم اون موقع که داری این نامه رو میخونی من دیگه کنارت نیستم . من تحمل غم دوری مادرتو نداشتم ما به هم قول داده بودیم که اگه یکیمون مرد با این تفنگی که روی میزه اون یکی خودشو بکشه من به این قول عمل کردم و این خونه رو میدم به تو چون به غیر از تو وارثی ندارم من برای اینکه تنها نباشی و یکی برات غذا درست کنه به عمت گفتم شب بیاد اینجا تا برات غذا درست کنه .به پسر عمت محمد رضا هم گفتم که شب ها بیاد طبقه پایین با مامانش بخابه.پایان سرنوشت زندگی من.

وقتی این نامه رو خوندم غش کردم شب وقتی به هوش اوندم محمد رضا رو بالای سر خودم دیدم.اون چشم های رنگی به رنگ سبز داشت و خیلیم خوش قیافه بود. البته خیلیم با ادب .من عاشقش بودم و بخاطر همین با پوریا ازدواج نکردم.

-سلام یاس خوبی؟

-سلام اره بد نیستم اینجا چه خبره ؟ 

_اومدم دیدم کسی خونه نیست هر چی در میزنم هیچ کس نیست . از روی در پریدم و اومدم و این وضع رو دیدم تورو دیدم که اینجوری ولو شدی رو زمین این نامه تو دستت بود و تفنگ هم سر میز بود.

من بد جوری سرم درد میکرد و چند روزی حالم بد بود.

وقتی حالم خوب شد رفتم تو اتاق شیرونی و گشتم که توی کشوی کمد قدیمی یه نامه پیدا کردم.

اینجانب یاس سهیلی فامیلی شان به یاس زیبا تغیر یافت و اینجانب از پروشگاه فاطمه ص سرپرستی یاس دختر بچه ۱۰ ماهه را به عهده گرفت. دیدم محمد داره میاد

آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست💜وآن کس که مرا گفت نکو خود نکوست💜حال متکلم از کلامش پیداست💜از کوزه همان برون تراورد که در اوست💜

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#‍رمان عصرانه قسمت ۴

محمد گفت یکی دم دره کارت داره فکر کردم پلیسه اما وقتی رفتم دم در یکی گف سلام بعد با چوب زد تو سرم و بیهوش شدم........ .

وقتی به هوش اومدم تو یه دخمه تاریک بودم گو شیمو از تو جیبم ورداشتم ولی دیدم نه سیمکارتم هست نه رم.

برشون داشته بودن دیدم ساعت ۶ عصر اون موقع که اومدم دم در ساعت ۱۱ ظهر بود تا خاستم زنگ بزنم به ۱۱۰ یه زن اومد داخل منو نگاه کرد و گفت آقا این به هوش اومد!!!

وقتی اون مرد رو دیدم تعجب کردم. اخه اون بهش نمیخورد که یه نفرو بدزده کت و شلوار خیلی شیک پوشیده بود چشماشم ابی بود ولی قیافش ادمو گول میزد.

وقتی دید من بهش زل زدم گفت چیه آدم ندیدی؟

بعدش گفت به مامان و بابات بگو اون خونه رو به من تحویل بده من تعجب کردم . گفت بابات توی قمار خونه رو به من باخته!!!

یعنی من بابام و مامانم قمار باز بودن؟گفت آره بعد یه مرد اومد یه چیزی توی گوشش گفت و اون مرد هم نیشخند زد.

بعد اون مرده بهم گفت خبر بهم رسید که مامان و بابات مردن فکر کردم اون قرصا عمل نکرده.

گفتم کدوم قرصا؟

گفت یه شب قبل از اینکه مامانت کلیه هاشو از دست بده من توی غذا ی مامانت یه قرص ریختم که منجر به این میشد که کلیه هاشو از دست بده و توی غذای بابات هم قرص روان گردان به تعداد زیادی ریختم.

بعدش به من گفت الان خودتو میکشمو خونه رو مال خودم میکنم . 

من دستامو واز کردم و داشتم وصیت میکردم که یهو تیر خورد تو دستم و از شانس به قلبم نخورد.

یه دفعه محمد اومد و با تفنگ اون آقا رو زد . گلوله رو زد توی قلبش. وقتی منو دید منو بغل کردو گذاشت تو مرسدس بنزش.

من بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم بیمارستان بودم کتفم درد میکردولی خدارو شکر که به قلبم نخورد .

دکتر گفت گلوله رو از دست چپتون در اوردم فردا مرخصید.

فردا محمد اومد سراغم و منو برد خونشون. تا چند وقت پیش محمد من اصلا براش مهم نبودم چطور مهم شدم؟؟؟

آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست💜وآن کس که مرا گفت نکو خود نکوست💜حال متکلم از کلامش پیداست💜از کوزه همان برون تراورد که در اوست💜
# ‍رمان عصرانه قسمت ۴ محمد گفت یکی دم دره کارت داره فکر کردم پلیسه اما وقتی رفتم دم در یکی گف سلام ...

این اشتباه تایپی قسمت ۳

آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست💜وآن کس که مرا گفت نکو خود نکوست💜حال متکلم از کلامش پیداست💜از کوزه همان برون تراورد که در اوست💜
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792