#رمان عصرانه قسمت ۴
محمد گفت یکی دم دره کارت داره فکر کردم پلیسه اما وقتی رفتم دم در یکی گف سلام بعد با چوب زد تو سرم و بیهوش شدم........ .
وقتی به هوش اومدم تو یه دخمه تاریک بودم گو شیمو از تو جیبم ورداشتم ولی دیدم نه سیمکارتم هست نه رم.
برشون داشته بودن دیدم ساعت ۶ عصر اون موقع که اومدم دم در ساعت ۱۱ ظهر بود تا خاستم زنگ بزنم به ۱۱۰ یه زن اومد داخل منو نگاه کرد و گفت آقا این به هوش اومد!!!
وقتی اون مرد رو دیدم تعجب کردم. اخه اون بهش نمیخورد که یه نفرو بدزده کت و شلوار خیلی شیک پوشیده بود چشماشم ابی بود ولی قیافش ادمو گول میزد.
وقتی دید من بهش زل زدم گفت چیه آدم ندیدی؟
بعدش گفت به مامان و بابات بگو اون خونه رو به من تحویل بده من تعجب کردم . گفت بابات توی قمار خونه رو به من باخته!!!
یعنی من بابام و مامانم قمار باز بودن؟گفت آره بعد یه مرد اومد یه چیزی توی گوشش گفت و اون مرد هم نیشخند زد.
بعد اون مرده بهم گفت خبر بهم رسید که مامان و بابات مردن فکر کردم اون قرصا عمل نکرده.
گفتم کدوم قرصا؟
گفت یه شب قبل از اینکه مامانت کلیه هاشو از دست بده من توی غذا ی مامانت یه قرص ریختم که منجر به این میشد که کلیه هاشو از دست بده و توی غذای بابات هم قرص روان گردان به تعداد زیادی ریختم.
بعدش به من گفت الان خودتو میکشمو خونه رو مال خودم میکنم .
من دستامو واز کردم و داشتم وصیت میکردم که یهو تیر خورد تو دستم و از شانس به قلبم نخورد.
یه دفعه محمد اومد و با تفنگ اون آقا رو زد . گلوله رو زد توی قلبش. وقتی منو دید منو بغل کردو گذاشت تو مرسدس بنزش.
من بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم بیمارستان بودم کتفم درد میکردولی خدارو شکر که به قلبم نخورد .
دکتر گفت گلوله رو از دست چپتون در اوردم فردا مرخصید.
فردا محمد اومد سراغم و منو برد خونشون. تا چند وقت پیش محمد من اصلا براش مهم نبودم چطور مهم شدم؟؟؟