اعصابم داغانه
خواهر زاده شوهرم هر سال عید میاد تمام عید رو می مونه خونه ما
دیگه خسته شدم نمی تونم جای برم دخترم ۵ سالشه همش می خواد باهاش بازی کنه نمی تونم تنهاشون بزارم به کارم نمی رسم
حوصله ام سر رفت
همش باید لباس بلند بپوشم روسری سر کنم
یک سره هم با شوهرم بگو بخند دارن
شبا هم شوهرم می ره پیشش می خوابه می گه تنهایی نترسه بعد من تنها باشم می ترسم
الانم با هم رفتن کوه
هر روز می رن
امروز شوهرم به من اصرار کردفت تو هم بیا گفتم با ا ن برو منو می خوای چیکار