تمام اعتماد ب نفسشو ازش گرفتن
چند شب پیش شوهرم خونه پدرش بود ساعت ۱۰ شده بود و مادرش بهش گفته شام بمون برو زنتم صدا کن بیاد پایین بعد اومد منو صدا کرد رفتم پایین دیدم داره ب برادرش میگه زشته بچتون همه ته دیگ هارو بر میداره خودتونم برمیدارین
بقیه هم دوست دارن داداشش گفت دلمون میخواد خیلی ناراحتی هری خونت امشب تو اینجا دعوت نبودی ما دعوت بودیم
ماهم اومدیم خونمون
بعد پدر شوهرم به شوهرم گفت تو مقصری