لازم نیست من مراقب باشم خودش خیلی مراقبه
گاهی وقتا دلم میخاد بمیره که دیگه انگ طلاق نخوره به پیشونیم گاهی وقتا میگم خدا بچشو ازش بگیره تا بفهمه محروم کردن من از بچه چه دردی داره همه ی اونایی که قبل و بعد من ازدواج کردن الان بچه دارن اما اون حتی بچه ازم نمیخاد و این حالمو بد میکنه صبح تا شب تنها کنج خونه همه اول زندگی شک بارداری دارن مرده ذوق میکنه زنه بیشتر
من از استرس باید بمیرم که سگ بازیاشو چیکار کنم زخم زبوناشو چیکارکنم بگه بچه رو سقط کن چیکار کنم
حتی الان اشکام داره میریزه چرا زندگیم اینه