قلبم تندتند میزد اصلا ی حال بدی داشتم ترسیده بودم ته دلم یجوری بود تندتند لباسامو دراودم و دوش ابو باز کردم .صدای مامانم پشت دره حموم اومد ک وا دختر دیوونه شدی مگه صبح دوش نگرفتی منم گفتم ک نه موهامو تافت زدم اذیتم میکنه(موهام فر و بلند بود مشکیه مشکی)
بعد ک یکم زیر دوش وایسادم ارومتر شدم همش احساس عذاب وجدان داشتم ولی ی حس خوبم ته دلم بود
از حموم اومدم بیرون مامانم با شک نگاهم میکرد شروع کرد ب غر زدن ک قبل همه رفتی بعد همه درومدی کم برو پیش این دختره اینا خانوادشون خوب نیست اصن حوصلشو نداشتم حالمم خوب نبود جوابشو ندادم گفتم ولشکن بیخیالش
یکم ک اروم شدم یاد بستهه افتادم رفتم تو کیفم درش اوردم بازش کردم دیدم ی پلاک و زنجیر نقره جفت مال مهساس.ی پلاک الله با زنجیر و ی کاغذ کوچیکه تاشده ک توش نوشته بود برای سمای عزیزم تا ابد دوستت دارم امین
نمیدونم چرا ولی با اینکه اون بوسه خیلی خلاف اعتقادات خودم بود ولی اصلا حسم ب امین بد نبود و فکر میکردم هرکی هرچی میگه از خودش میگه و امین اصلا پسر بدی نیست...
تا چند روز طرف مهسا نرفتم خجالت میکشیدم چند بارم ک زنگ زد مریضی و بی حوصلگی رو بهونه کردم و نرفتم مامانم حسابی شک کرده بود همش تو فکر و غرق رویا بودم ....
بعد از ۳ روز سرظهر دیدم دره خونه رو میزنن من تو حیاط بودم درو ک باز کردم داداش کوچیک مهسا(میلاد متولد ۷۰ بود اونوقتا۱۱ _۱۰سالش بود) رو دیدم ک بهم گفت ابجیم میگه بگو سما زود بیاد خونمون .منم برگشتم تو خونه ی مانتو پوشیدم رو لباسام با ی شال و ب مامانم گفتم مهسا کارم داره ک باز غر غراش شروع شد ک مهسا اگه کارتداره خودش بیاد تو سرظهر میری کجا مرداشون خونن ک من گوش ندادم و بدو رفتم وقتی رسیدم خونشون دیدم امین وسط پذیرایی بالش گذاشته بیحال افتاده و فریبا خانم و مهسا بالای سرش نشستن انگار ک ناراحت بودن.پرسیدم چیشده ک گفتن بخاطر تو قرص خورده چون تو محلش نمیدی و با ما قهرکردی(کاش انقد خر و احمق نبودم ک فیلمشو باور کنم کاش همونوقت میمرد ....) منم یکم احساس عذاب وجدان کردم و خجالتم کشیدم ولی ته دلم غنج رفت ک انقد دوستم داره
روزها میگذشت و من هر روز بیشتر فریب امینو میخوردم رابطمون تابلو شده بود و تا حدودی مامانم و خواهرام شک کرده بودن مامانم بشدت باهام بحث میکرد و ب همه چیزم گیر میداد تنها چیزی ک باعث شده بود لو تریم همکاری مهسا و فریبا خانوم باهامون بود(چقددددد احمق بودم فکر میکردم دوستم دارن ن بگو اونا فقط میخان امینو از سر باز کنن و من بشم ی سپر برا مهسا ک راحت با حسام بیاد و بره .... و امین نتونه حرفی بزنه) ازونورم من همه ی درد دلامو پیش مبینا میکردم و اونم راهنماییم میکرد بهاره هم در جریان رابطه ما بود رابطه من و امین فقط در حد نامه و پیغام و دیدار های کوتاه بود با سختگیری ها و جنگ اعصابای مامانم دیگه نمیتونستم برم خونشونم.....
بسرعت برق و باد ۶ ماه تموم شد و ما برگشتیم خونمون روز اثاث کشی امین کلا از رو پشت بوم نگاهمون میکرد منم ی چشمم اشک بود یکیش خون .... البته محله ی قبلیمون نزدیک این محل بود و پیاده ۵ دقیقه بود ولی دلکندن از امین برام سخت بود
اونموقع ها درک درستی از بد بودن ی مرد نداشتم و چون از طرف خانوادم کمبود محبت داشتم امین با حرف گولم میزد و ااز من ده سال بزرگتر بود و تجربشم بیشتر بود بعد ی مدت چشامو باز کردم دیدم کامل عاشق امین شدم فقط اونو میخاستم تو این دنیا در مقابل همه جبهه میگرفتم بخاطرش ....