اون هفته روز مادر رفتیم اول خونه مادرشدهر،بعد سه ساعت اونجا بودن قرارمون بود بریم خونه مامان خودم،شوهرم گفت پاشو بریم،تا فهمیدن ما میخوایم بریم خونه مامانم ،مادرشوهر و پدرشوهر انگار حسودیشون بشه و دل درد بگیرن هی می گفتن زوده میرید حالا هنوز که ساعت ۸،بمونید و این حرفا،ولی ما پاشدیم رفتیم،بعد که رسیدیم خونه مامانم دیدم بعد یه رب زنگ زد به پسرش که آره نموندید خواهرت اومده و این حرفا....
امروز عصر هم رفتیم خونه ش سه ساعت اونجا بودیم بعد شوهرم که گفت بریم باز دل دردا شروع شد گفتن شام بمونید شوهرم که لال شد منم دیگه دیدم اون لاله گفتم نه دعوتیم،باز گفتن خب زنگ بزنید بگید اگه شام درست نکردن بمونید منم اخمامو کردم تو هم گفتم نه درست کردن منتظرن