سلام
🚫دوستان پیامی ارسال نکنید🚫
تا کل داستان رو اینجا
به صورت نظر ارسال کنم
خدمتتون که بخونید.
🍃ممنون از توجهتون.🍃
🔴قسمت پنجم
برايم گفت: «اي بابا شاعر هم که بودي و ما نميدانستيم.» گفتم: «اين رباعي از من نيست، ولي رباعی خیلی خوبی میباشد.» او خنديد و جمله اي گفت كه تمام وجودم را لرزاند. «به مظلوميت حضرت زهرا(س) قسم، من تا به حال با هيچ نامحرمي زبان به گفتوگو نگشوده بودم و شما اولين كسي هستيد كه با او اين طور حرف ميزنم.» نميدانم در اين موضوع چه سري نهفته بود که جريان شعر مولوي بهانه اي شد تا داستان شمس تبريز را برايش بگويم كه قصدم از طرح آن رسيدن به موضوع دروني ام بود. بعد از تعريف آن ادامه دادم: «حالا تو شمس تبريزي من شده اي و قصد داري آن چه كه شمس با مولوي كرد تو نيز با ما بكني ...» خودش متوجه منظورم بود، ولي باز همان حيا، عفت و حجبي كه در کلامش نهفته بود مانع آوردن كلمه اي بر زبانش ميشد. خيلي زود خود را به كوچه ی علي چپ زد و از اصل موضوع دور شد. از من پرسيد: «خوب شما خودتان چگونه با شعر و شاعري آشنا شديد.» من كه از خدا ميخواستم تا كمي بيشتر حرف بزنيم. شروع كردم به چگونگي ماجرای آشنايي و علاقهمندي خودم به شعر و شاعري. فکر نمیکردم همه چیز به این زودی اتفاق بیفتد. مهم این بود و اتفاق افتاده بود. «شلمچه که بودیم و در سخت ترين و خطرناكترين منطقه ی آن (هلالي) قرار داشتیم. منطقه اي كه هر روز حداقل دو يا سه نفر از همسنگرانمان به شهادت ميرسيدند. جاي خطرناكي بود. ماندن در اين هلالي دل و جرأت ميخواست. شبها بايد تا صبح تيراندازي ميكردي و روز هم خمپاره امانت نميداد كه لحظه اي استراحت كني. دوستي داشتم به نام رضا موسوي كه بيش از همه فعال بود. بيشتر از همه تيراندازي ميكرد، بيشتر از همه نگهباني ميداد، بيش از همه سنگر كمين ميرفت، كمتر از همه غذا ميخورد، كمتر از همه ادعا داشت. وقتي هم ميگفتيم چرا اين همه زحمت ميكشي، كمي هم به خودت برس و استراحت كن، با شوخي و خنده ی پرمعنایی ميگفت:
حجاب چهره ی جان ميشود غبار تنم
خوشا دمي كه از اين چهره پرده برفكنم
گویا این شعر ذکر و ورد زبانش شده بود. طوری شده بود که بچه ها اسمش را «حجاب جان» گذاشته بودند. یک روز که تنها بودیم، پرسیدم: «راستی رضا این شعر يعني چه؟» گفت: «هر موقع يك ديوان حافظ خريدي و به سنگر آوردي توضيح ميدهم.» یک روز که براي استحمام به اهواز رفته بودم، يك ديوان حافظ خريدم و آوردم و از او خواستم تا معني اين شعر را برایم تفسير كند. باورم نمیشد. رضا یک پا حافظ شناس بود. اين شعر و بعضي غزلهاي حافظ را چنان با لطافت برايم خواند، انگار که آبی گوارا را جرعه جرعه سر میکشیدی. رفته رفته علاقه ام به شعر بيشتر میشد. تا اين كه يك روز صبح سربازان عراق خط ما را زيرآتش شديد توپخانه گرفتند. آتش از همه جا ميباريد و دود تمامي منطقه را گرفته بود.درگيري خيلي شديدي بود.در زير حملات شديد دشمن يك باره گلوله ی غناسه اي بر پيشاني رضا خورد و رضا از بالاي خاكريز به پایين افتاد، فوراً خودم را بر بالای سر رضا رساندم. چند بار داد زدم: «رضا... رضا ...» سر رضا را گرفتم تير به پيشانياش خورده بود ديدم ديگر اميدي به زنده ماندن رضا نيست و در آن لحظه ياد غزلي افتادم كه همیشه ميخواند. آن هنگام كه جان ميداد و روحش آهسته و آهسته به ملكوت اعلي پر ميكشيد بيت اول غزل را برايش خواندم.آرام چشمهایش را گشود. لبخندی گوشهی لبانش خانه کرد. اما زود محو شد. میشنیدم که زمزمه میکرد:
چنين قفس نه سزاي چو من خوشالحاني است
روم به روضه ی رضوان كه مرغ آن چمنم»
" چنان در حال و هوای رضا غرق بودم که یادم رفته بود پشت گوشی کسی است. يك باره متوجه صداي هق هق گريه ای شدم. سوزشی ناگهانی در میان رگ هایم دوید. زود سر صحبت را عوض کردم. گفتم: «بله، اين گونه شد كه من با شعر و شاعري آشنا شدم و شعرهايي كه تاكنون سرودهام بيشتر درباره ی جبهه، جنگ و شهداست.»
صدای آب دماغش را که بالا کشید، فهمیدم حال به حال شده است. با تأمل گفت: «من هم شعر ميگويم البته زياد خوب نيستند.» گفتم: «اي بابا شعرهاي من زياد تعريفي ندارند!» گفت: «موضوع شعر من بيشتر در مورد عرفان و عشق است.» گفتم: «از اين به بعد شعر من نيز رنگ و مضمون شعر شما را خواهد داشت.» هر بار که تعداد زنگ زدن ها بیشتر میشد، آن حالت ترس، دلهره و هيجاني كه در دفعه های پیش بود، از بين ميرفت. حالا دیگر كمي راحت تر صحبت ميكرديم. مدتی از آشنایی من و او گذشته بود، اما هنوز هم نامش را نمیدانستم. این بار تصمیم گرفتم اولین چیزی که از او بپرسم اسمش باشد. بنابراین، با شرمندگي که در صدایم پیدا بود گفتم: «راستی من اسم شما را نمیدانم. اول امتناع ميكرد ولي وقتي گفتم،
اسم من زاهد است و فامیلی ام رضایی
با جرأت گفت اسم من هم . . .
#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم