2737
2734
عنوان

🔵 قسمت پنجم تا آخر

350 بازدید | 53 پست

سلام 

🚫دوستان پیامی ارسال نکنید🚫

تا کل داستان رو اینجا 

به صورت نظر ارسال کنم

 خدمتتون که بخونید.

🍃ممنون از توجهتون.🍃


🔴قسمت پنجم 



برايم گفت: «اي بابا شاعر هم که بودي و ما نميدانستيم.» گفتم: «اين رباعي از من نيست، ولي رباعی خیلی خوبی میباشد.» او خنديد و جمله اي گفت كه تمام وجودم را لرزاند. «به مظلوميت حضرت زهرا(س) قسم، من تا به حال با هيچ نامحرمي زبان به گفتوگو نگشوده بودم و شما اولين كسي هستيد كه با او اين طور حرف ميزنم.» نميدانم در اين موضوع چه سري نهفته بود که جريان شعر مولوي بهانه اي شد تا داستان شمس تبريز را برايش بگويم كه قصدم از طرح آن رسيدن به موضوع دروني ام بود. بعد از تعريف آن ادامه دادم: «حالا تو شمس تبريزي من شده اي و قصد داري آن چه كه شمس با مولوي كرد تو نيز با ما بكني ...» خودش متوجه منظورم بود، ولي باز همان حيا، عفت و حجبي كه در کلامش نهفته بود مانع آوردن كلمه اي بر زبانش ميشد. خيلي زود خود را به كوچه ی علي چپ زد و از اصل موضوع دور شد. از من پرسيد: «خوب شما خودتان چگونه با شعر و شاعري آشنا شديد.» من كه از خدا ميخواستم تا كمي بيشتر حرف بزنيم. شروع كردم به چگونگي ماجرای آشنايي و علاقهمندي خودم به شعر و شاعري. فکر نمیکردم همه چیز به این زودی اتفاق بیفتد. مهم این بود و اتفاق افتاده بود. «شلمچه که بودیم و در سخت ترين و خطرناكترين منطقه ی آن (هلالي) قرار داشتیم. منطقه اي كه هر روز حداقل دو يا سه نفر از همسنگرانمان به شهادت ميرسيدند. جاي خطرناكي بود. ماندن در اين هلالي دل و جرأت ميخواست. شبها بايد تا صبح تيراندازي ميكردي و روز هم خمپاره امانت نميداد كه لحظه اي استراحت كني. دوستي داشتم به نام رضا موسوي كه بيش از همه فعال بود. بيشتر از همه تيراندازي ميكرد، بيشتر از همه نگهباني ميداد، بيش از همه سنگر كمين ميرفت، كمتر از همه غذا ميخورد، كمتر از همه ادعا داشت. وقتي هم ميگفتيم چرا اين همه زحمت ميكشي، كمي هم به خودت برس و استراحت كن، با شوخي و خنده ی پرمعنایی ميگفت:


حجاب چهره ی جان ميشود غبار تنم

خوشا دمي كه از اين چهره پرده برفكنم


گویا این شعر ذکر و ورد زبانش شده بود. طوری شده بود که بچه ها اسمش را «حجاب جان» گذاشته بودند. یک روز که تنها بودیم، پرسیدم: «راستی رضا این شعر يعني چه؟» گفت: «هر موقع يك ديوان حافظ خريدي و به سنگر آوردي توضيح ميدهم.» یک روز که براي استحمام به اهواز رفته بودم، يك ديوان حافظ خريدم و آوردم و از او خواستم تا معني اين شعر را برایم تفسير كند. باورم نمیشد. رضا یک پا حافظ شناس بود. اين شعر و بعضي غزلهاي حافظ را چنان با لطافت برايم خواند، انگار که آبی گوارا را جرعه جرعه سر میکشیدی. رفته رفته علاقه ام به شعر بيشتر میشد. تا اين كه يك روز صبح سربازان عراق  خط ما را زيرآتش شديد توپخانه گرفتند. آتش از همه جا ميباريد و دود تمامي منطقه را گرفته بود.درگيري خيلي شديدي بود.در زير حملات شديد دشمن يك باره گلوله ی غناسه اي بر پيشاني رضا خورد و رضا از بالاي خاكريز به پایين افتاد، فوراً خودم را بر بالای سر رضا رساندم. چند بار داد زدم: «رضا... رضا ...» سر رضا را گرفتم تير به پيشانياش خورده بود ديدم ديگر اميدي به زنده ماندن رضا نيست و در آن لحظه ياد غزلي افتادم كه همیشه ميخواند. آن هنگام كه جان ميداد و روحش آهسته و آهسته به ملكوت اعلي پر ميكشيد بيت اول غزل را برايش خواندم.آرام چشمهایش را گشود. لبخندی گوشهی لبانش خانه کرد. اما زود محو شد. میشنیدم که زمزمه میکرد:

چنين قفس نه سزاي چو من خوشالحاني است

روم به روضه ی رضوان كه مرغ آن چمنم»


" چنان در حال و هوای رضا غرق بودم که یادم رفته بود پشت گوشی کسی است. يك باره متوجه صداي هق هق گريه ای شدم. سوزشی ناگهانی در میان رگ هایم دوید. زود سر صحبت را عوض کردم. گفتم: «بله، اين گونه شد كه من با شعر و شاعري آشنا شدم و شعرهايي كه تاكنون سرودهام بيشتر درباره ی جبهه، جنگ و شهداست.»

صدای آب دماغش را که بالا کشید، فهمیدم حال به حال شده است. با تأمل گفت: «من هم شعر ميگويم البته زياد خوب نيستند.» گفتم: «اي بابا شعرهاي من زياد تعريفي ندارند!» گفت: «موضوع شعر من بيشتر در مورد عرفان و عشق است.» گفتم: «از اين به بعد شعر من نيز رنگ و مضمون شعر شما را خواهد داشت.» هر بار که تعداد زنگ زدن ها بیشتر میشد، آن حالت ترس، دلهره و هيجاني كه در دفعه های پیش بود، از بين ميرفت. حالا دیگر كمي راحت تر صحبت ميكرديم. مدتی از آشنایی من و او گذشته بود، اما هنوز هم نامش را نمیدانستم. این بار تصمیم گرفتم اولین چیزی که از او بپرسم اسمش باشد. بنابراین، با شرمندگي که در صدایم پیدا بود گفتم: «راستی من اسم شما را نمیدانم. اول امتناع ميكرد ولي وقتي گفتم، 

اسم من زاهد است و فامیلی ام رضایی 

با جرأت گفت اسم من هم . . . 


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم‍  


🔴قسمت ششم



گفتم، اسم من زاهد است و فاميلیام رضایی»، با جرأت گفت: «اسم من هم پروانه است؛ پروانه باوفا.» گفتم: «به به! چه اسم قشنگي! راستش را بخواهید فامیلیتان از اسمتان هم دلنشینتر است. باوفا ... اي كاش همان طور كه هست باشي... باوفا! باوفا به دوستي و آشنايي، باوفا به بنيان خانواده.» رفته رفته تمام اطلاعاتی را که میخواستم درباره ی او بدانم دستگیرم میشد، كه سال آخر دبيرستان بود و خود را براي كنكور آماده ميكرد. اما من چون اکثر مواقع در جبهه بودم، نتوانسته بودم درسم را ادامه دهم و فقط تا سوم دبیرستان به صورت متفرقه خوانده بودم و قرار بود ادامه تحصیل دهم. اما هنوز جنگ تمام نشده بود و فرصت برای جنگ بیشتر مهیا بود. پروانه دلش میخواست من ادامه تحصیل دهم. گفتم: «به چشم، باوركن هرطور شده من درسم را ادامه خواهم داد.» از او خواستم كه موضوع را با پدر و مادرش در ميان بگذارد. تا صحبتهایی در مورد آینده ی خودم و پروانه با آنها بکنم. پروانه میخواست اول موضوع را با مادرش در میان بگذارد و نظر او را بپرسد اما بعد گفت، قبل از اين كه همه را در جريان بگذاريم خوب است همديگر را ببينيم. ببينيم چه شكلي هستيم. چه قيافهاي داريم. گفتم: «راستش را بخواهي من خيلي اميدوار نيستم كه اين وصلت صورت بگيرد. دليل آن هم اين است كه اولاً، قيافه ی درست و حسابي ندارم، در ثاني ما از طبقه ی محروم و پایين شهريم. شايد هم گفت كه در حد يك فقير، ولي شما كه در منطقه ی... بهترين نقطه ی تبريز زندگي ميكنيد، تازه تلفن هم داريد معلوم است كه وضعتان هم خوب است.» به خیالم پروانه تسلیم خواب و خیال بود، وقتی گفت: «ثروت و مال زیاد برایم مهم نیست.» گفتم: «بلي، در گفتار همه چیز راحت است اما گرسنه که شدی عاشقی را فراموش میکنی. آن هم در این دوره و زمانه كه همه چيز را با پول و ثروت ميسنجند، حرف تو مثل يك شعر تو خالي است.» گفت: «نه به خدا... براي من اصلاً مهم نيست كه شما از چه طبقه اي باشيد، من بيشتر به صداقت و درستي و هنر اهميت ميدهم.» من هم با خنده گفتم: «خدا كند اين طور باشد که میفرمایید...» آن روز خیلی صحبت کرده بودیم. اما در نظر هر دو چیزی عین برق بود که لحظه ای درنگ نکرده بود. وقتي ميخواست گوشي را بگذارد صدايش كردم وگفتم: «الو... الو... قطع نكن.» گفت: «چيه؟» گفتم: «بعضي از سربازها را در جبهه ديده ام كه سواد كافي و يا درست و حسابي ندارند. وقتي به خانهشان نامه مينويسند هميشه اين شعر را مينويسند كه:


«اگر پروانه بودم ميپريدم

سرساعت به خدمت ميرسيدم.»


خنديد و ادامه داد:


«ولي پروانه ام بالي ندارم

سرساعت به خدمت وقت ندارم!»


هر دو خندیديم و به ناچارگوشي را گذاشتيم. حال غریبی داشتم. خیال او نرم و آرام می آمد و عین نسیم خنکی میگذشت، اما وای به لحظه ای که می امد و ماندگار میشد. آن وقت بود که آتش به پا میکرد و میگریخت. همه ی فکر و ذهنم مغشوش بود و توانايي هيچ كاري را نداشتم، حتي در تفريح و ورزش نيز به او فكر ميكردم. ديگر آن همه شوخي و خنده، آن همه شادي كه با دوستانم داشتم در میان اندیشه ی او گم شده بود. دنبال ديوان شعري بودم كه شعر خوبي برايش پيدا كنم تا گوياي حرف دلم باشد. به خانه كه مي آمدم حال و حوصله ی صحبت با كسي را نداشتم. مادرم بارها سؤال پيچم ميكرد. او متوجه شده بود كه رفتارم با همیشه فرق دارد و شايد هم فهميده بودكه مشكلي دارم. اما نميدانست قضيه چيست. به خانه كه مي آمدم به خلوت اتاق پناه ميبردم. سعي ميكردم در سكوت وآرامش فقط و فقط به پروانه فكر كنم. حتي حوصله ی حضور در جمع را نداشتم. حواسم شش دانگ متوجه پروانه بود و حرف هایش مثل پرده ی متحرک از جلو چشمانم در حال عبور بود. در ميان اميد و رجا، یأس و نااميدي قدم برميداشتم. بعضي وقتها به خودم ميگفتم: «اگر او از دخترهایي باشد كه حجاب درست و حسابي نداشته باشد و به قول معروف دختر قرتي باشد آن موقع تکلیف من چیست؟ پس اين همه جنگ و جبهه چه مي شود و يا اين همه قول و قراري كه با پروانه داشتهام؟ واي اگر در پيش خدا سيه رو شوم چه خواهم كرد؟» 

....


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم

 


🔴قسمت هفتم




 نیرویی مرا به گریختن وادار میکرد اما نه ميتوانستم پروانه را فراموش كنم و نه وجدانم به اين امر رضا ميداد. ديوان هاي سعدي، حافظ، غزليات شمس تبريزي را ورق به ورق گشتم تا شايد جمله اي پیدا کنم كه پروانه از آن خوشش بيايد. بعضي موقع به ذهنم ميرسيد یک تابلوي نقاشي برايش بكشم و يا يكي دوبيتي را برايش خطاطي كنم تا به اين طريق هم شدت علاقه ام را به او نشان دهم و هم هنر ناگفته ام را برايش آشکار کنم. از طرفي فكر ميكردم شايد فقر مالي خانواده ی ما، مانع ازدواج با پروانه باشد. درگیر و دار رؤياهاي كودكانه و خيالهاي شيرين زندگي، آخرين جايگاه براي زيستن، نقش خيال او بهترين تصوير در دلم بود و صفاي زندگي را در او خلاصه ميكردم. بزرگترين آرزويم اين بودكه ذره اي از محبتم در خلوتگاه دلش جاي بگيرد و از گوشه ی چشمش نظري به من كند. منزوي در گوشه اي از اتاق مينشستم و شعر ميخواندم و در رؤياي پروانه روز و شب را سپري ميكردم. دو سه روز گذشت تا اين كه نامه اي از لشکر ۳۱ عاشورا برايم رسيد. دوباره فراخوان جبهه بود. نزديك عمليات بود و نيروهاي ايراني آماده ميشدند تا براي احقاق حق ايران اسلامي دوباره عليه متجاوزان بعثي عمليات نمايند. روز بعد در همان موقع مقرر زنگ زدم، خودش بود. گفتم: «الو... اگر پروانه بودم ميپريدم ...» خنديد و ادامه ی شعر را خواند. اين شعر ورد زبانمان شده بود و مدام آن را تكرار ميكرديم. بعد از احوالپرسي گفتم: «اگر خدا بخواهد فرصتي پيش آمده تا همديگر را ببينيم.» با تعجب گفت: «شما را به خدا راست ميگویي؟» گفتم: «بله، از لشکر برايم نامه رسيده، قرار است عازم شویم. براي اعزام هم باید به تبريز بیایم.» خبر اعزام را که شنید کمی صدایش گرفت. ناراحت شد وگفت: «شما را به خدا جبهه را رها كن. بگذار ازدواجمان سر بگيرد بعد.» گفتم: «به خدا قسم، شما را بيش از آن چه تصور كنيد دوست دارم، ولي اسلام و قرآن را بيشتر از شما. من نميتوانم جبهه را ترك كنم. اگر قضيه ی ازدواج من و شما حتمي شود، فعلاً خبطه ی عقدي خوانده ميشود و تا پايان جنگ هم عروسي در کار نخواهد بود. چون ممكن است خدا مرا هم قبول كند و در دفتر و كتاب شهادت را به رويم بگشايد. نمیخواهم آن موقع شما پايبندم بشوي.» حرفم را تمام شده میدانستم. احساس کردم غصه ی دیرینه ای به دلش چنگ انداخت. با لحنی آمیخته به ترحم گفت: «شما را به خدا اين حرف را نزنيد. از خر شيطان بیایید پایین، چندين بار رفته اي! اگر براي خدا هم باشد باز كافي است.» گفتم: «من همسنگر مفقودين و اسيران و شهيداني هستم كه مادرانشان چشم انتظار پيروزي آنها هستند. نميتوانم نسبت به شهدا بيتفاوت باشم. انگار صدايي از كربلا با بانگ رسا مرا ميخواند... امروز نداي «هل من ناصر ينصرني» حسين به گوش ميرسد... تو ميگويي مثل فراريان شب تاسوعاي حسيني باشم و از جنگ بگريزم. مگر نمیدانی در پس حادثه هاست كه مرد از نامرد شناخته ميشود. پس فردا ما در اعزام نيروي تبريز هستيم اگر برايتان مقدور است با مادرتان جلوي مقر اعزام نيرو بيایيد تا همديگر را ببينيم.» پرسید: «مگر اين جبهه چه چيزي دارد كه از آن دست برنميداريد؟» گفتم: «دريغ و افسوس كه وسايل و دست افزار بشر اندك و محدود است و با همهی كوشش و تلاشي كه دارد نميتواند عظمتي را كه در اين دفاع مقدس از مجاهدين راستين اسلام به ظهور پيوسته ثبت و ضبط کند و در منظر نگاه جامعه قرار دهد. نه فيلم، نه عكس، نه كلام و نه قلم، هيچ يك قادر نيست عظمت اين واقعه را در فراديد شما بگذارد. باوركنيد هيچ واژهاي بار معنایي جبهه را نميكشد و هيچ لفظ و عبارت بزرگي اين مظروف را شایسته نیست، كه دريا هرگز دركوزه اي نميگنجد و ذره با خورشيد برابر نميآيد.» به گمانم زیاده روی کرده بودم. کلمه های ادبی فراتر از آن بود که احساساتم را نسبت به پروانه برساند. صدای گريه ی پروانه که شروع شد، براي اين كه روحيه ی او را جهت قبول گفته هايم بالا ببرم مسير صحبت را صورت خودماني دادم وگفتم: «تو را به خدا ديگر با گريه هايت حال ما را خراب نكن، خواهش ميكنم پس فردا جلوی مقر اعزام نيرو بيا تا همديگر را ببينيم.» با هزار لابه و چرب زباني که بود او را قانع كردم جلو دفتر اعزام نيرو بيايد. علامتي را مشخص كرديم كه با آن علامت همديگر را بشناسيم. روز اعزام بود و  . . . 



ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

🔴قسمت هشتم


علامتي را مشخص كرديم كه با آن علامت همديگر را بشناسيم. روز اعزام بود و ما عازم تبريز. همه ی حواسم به كناره هاي خيابان بود تا علامت پروانه را ببينم اما ماشين خيلي سريع وارد محل اعزام نيرو شد و اجازه نداند تا وارد خيابان شویم. خيلي سريع ما را سوار اتوبوسها كردند و من هرچه تلاش كردم تا به بهانه اي از در اعزام نيرو خارج شوم دژبان اجازه ی خروج نداد. ماشين که به راه افتاد، انگار دل من در خيابان هاي تبريز جا مانده بود، كاروان ما از تبريز به سوي دزفول در حركت بود اما هنوز امتداد نگاه من در پياده روهاي خيابان """"حافظ""""" جا مانده بود تا او را ببينم. اتوبوس به كمربندي که رسيد من دیگر از ديدن آنها نااميد شدم. ماشين از شهر دور ميشد، ولي فكر و خيالم نزديكتر، از تبريز تا دزفول چهل و هشت ساعت راه بود. در طول اين مدت، حتي يك كلمه هم با كسي حرف نزده بودم. بغضي غريب درگلويم گير كرده بود. احساس ميكردم دلم درد ميكند. درد بيدرمانی داشتم. چند روزي بود كه با پروانه حرف نزده بودم. دنبال فرصت ميگشتم تا به مخابرات دزفول بروم و با او تماس بگيرم. حدود سه ساعت مرخصي شهري گرفتم و خودم را به مخابرات رساندم. شماره را گرفتم. از قضا اين بار مادرش گوشي را برداشت، شرم نمودم و چيزي نگفتم. پشت تلفن سكوت کردم. او با اين كه حرفي نزده بودم، مرا شناخت. گفت: «زاهد ... آقا زاهد! خواهش ميكنم قطع نكن.» وقتي اسمم را صدا زد به ناچار جوابش را دادم. گفتم: «سلام مادر.» گفت: «سلام پسرم. حالت خوب است؟» گفتم: متشكرم. مادر پروانه چنان صحبت میكرد كه خيال كردم تمامي احساس مادری را در وجودش حس میکنم. دلم ميخواست هر طور بود قضيه را با او در ميان بگذارم اما چیزی مثل یک قطب منفی آهن ربا، مانع جذب میشد. گفتم: «ببخشيد كه مزاحم شدم. فقط میخواستم اطلاع دهم كه به دزفول رسيده ام و شما نگران نباشيد.» گفت: «پروانه منزل نيست. آقا زاهد، ما مقابل مقر اعزام نيرو آمديم؛ شما را از دور ديديم، به وسيله ی آن علامتي كه قرار گذاشته بوديد شما را شناختيم.» لکنت زبان جلوی بیان احساسم را گرفت. گفتم: «خوب، پس حتماً مرا نپسنديد چون من شايستگي شما را ندارم.» گفت: «اي بابا! اين چه حرفيه. شكسته نفسي ميكنيد. میدانید، اختيار پروانه دست من نيست، پدرش بايد در اين خصوص تصميم بگيرد.» گفتم: «اگر شما راضي باشيد پدرشان نيز ان شاء الله راضي خواهد شد.» سكه هایي را كه به تلفن ميانداختم داشت تمام ميشد. به ناچار خداحافظي كردم ولي از اين كه نتوانسته بودم با پروانه صحبت كنم خيلي ناراحت بودم. مثل اين كه باد ملایمی میوزید و افکار پریشانم را برمی آشفت. دلم نميخواست به پادگان برگردم. از طرفي ديگر خجالت ميكشيدم كه دوباره با آنها تماس بگيرم. با ناراحتي تمام به پادگان شهيد باكري برگشتم.  من يك روز در ميان به دزفول ميرفتم و با پروانه تماس ميگرفتم. هميشه در پايان صحبتمان شعر همیشگی را میخواندم: «اگر پروانه بودم ميپريدم...» و پروانه به عادت معمول میخواند: «ولي پروانهام بالي ندارم....» تا مقر ما مشخص نمیشد، نميتوانستم آدرس آن جا را به پروانه بدهم. تا او برايم نامه بنويسد. من هم که نميتوانستم براي او نامه بنويسم. چون امكان داشت نامه به دست پدرش بيفتد، آن وقت واويلا... ولي اگر پروانه نامه مينوشت مستقيم دست خودم میرسید. قرار بود او نامه بنويسد و من زنگ بزنم. ديگر گفتگو با پروانه برایم به صورت عادت درآمده بود و قبح کار در نظرم ناپدید! چرا كه برايم يقين شده بود عشقي كه ميان من و اوست عشقي پايدار است كه تا عمر دارم فراموشم نمیشود. پروانه و مادرش آن روز که جلو دفتر اعزام نيرو آمده بودند مرا ديده وكمي با چهره و قيافهی من آشنا بودند، ولي من با این که نزديك دو ماه از اين ماجرا ميگذشت هنوز او را نديده بودم، اما با اين كه او را نميشناختم و نميدانستم كيست، در تمام كوچه پس كوچه هاي دلم تنها صدايي كه به گوشم ميرسيد صداي او بود و آن چه را كه با تمامي ذرات وجودم حس ميكردم ياد او بود. هر گوشه ی وجودم بوی او را میداد. مدتها بود که مواجهه ی من و او به سلامی شروع و قرین لحظه هایم با یاد و صدای او تمام میشد. احساس میکردم با یادش تمام لحظات زندگيام فرح بخش میشود و تنها چيزي كه مرا به ساحل زندگي میرساند لبخند اوست اما کاری از دستم ساخته نبود که من این جا بودم و او ....



2728

🔴قسمت نهم 


 من این جا بودم و او....

بالاخره مقـر ما مشخص شد و باز باید عازم جبهه ی شلمچه میشديم. دوباره در منطقه ی هلالي مستقر شديم. منطقه اي كه لحظه اي غرش خمپاره، توپ و گلولهها فروكش نميكرد. اما آن چه به اين دشت پر آشوب و التهاب صفاي ديگري میداد، عشق به شهادت و نمازهاي شب بسيجيان در سنگرهاي تاريك و خونين و سنگرهاي خاكي و نمناك بود. و در اين سنگر من بودم و خيال پروانه. ديگر ارتباط تلفني میسر نبود. تنها وسيله ی ارتباط تلگراف صلواتي بود و نامه. تلگراف را فقط سي كلمه مينوشتيم و تنها اعلام سلامتي به خانواده هایمان بود. كسي نميتوانست برای مرخصی خط مقدم را ترك كند. بايد گردانها تعويض مأموريت ميكردند و چون من فرماندهی دسته بودم، در فرصتهايي از قبيل آوردن مهمات، اعلام وضعيت خط مقدم و غيره به مركز پشتيباني مي آمدم و در مركز توپخانه تلفني بودكه سه دقيقهاي آن هم در هفته يك بار با پروانه تماس ميگرفتم. به هر طريق ممکن آدرس خودمان را به پروانه دادم. پانزده روز از حضور ما در منطقه میگذشت. خط شلمچه صبح نسبتاً آرامي داشت و من مشغول بازكردن تيربار از پايه بودم. ماشين تانكر آب كه در پشت يك تويوتا تعبيه شده بود وارد خط شد. راننده دوستم بود. چشمهایش از شادی میخندید. پاکتی را در دست داشت و آن را در هوا تکان می داد. گفت: «برادر زاهد... برادر زاهد.. نامه داري!» دلم گواهي ميداد كه نامه از پروانه است. خيلي خوشحال بودم. گلوله و خمپاره هايي كه در پشت خاكريز منفجر ميشدند حالا دیگر صدايشان را نميشنيدم. با بی صبری و شادي وصف نشدني تمام به سوي تانكر آب دويدم که در اين موقع موشك آرپيجي از بالاي سرم رد شد. فوراً خودم را به زمين انداختم و نامه را گرفتم و به سرعت طرف سنگر اجتماعي دويدم. تانكرچي آب را تخليه نمود و فوراً خط مقدم را ترك كرد. با هيجان زياد پاكت نامه را باز كردم. اولين دست خطي بود كه از پروانه به دستم ميرسيد. پروانه شاهكار كرده بود. او واقعاً شاعر و اديب بود. بعد از سلام و احوالپرسي نوشته بود: 


🌺«وقتي بيدهاي مجنون را به جرم عشق از دار فراق آويزان ميكنند، وقتي كبوتران در راه مانده را به زنجير تنهايي ميبندند، زماني كه هجرت غمگين چكاوك ها تو را به كوچه هاي بي روح خزان ميبرند، لحظه اي كه از كنار پایيز ميگذري و جاي پاي بهار را تماشا ميكني، جاده ی بي انتهاي تنهايي مرا سيركن تا به ياد داستان تنهايي من افتي، تو اي تنهاترين يادگار لحظه هاي شيرين خيالاتم! زماني كه صداي ثانيه ها را در فضاي ساكت زمان حس كردي، يادآور رويش ني هاي انتظار در مرداب تنهايي من باش...» 🌹

در پايان نامه نيز از اين كه او را تنها گذاشته و به جبهه آمده بودم گله كرده بود و خواسته بود كه هر چه زودتر مأموريتم را تمام كرده و به شهرستان برگردم. آخر نامه نیز باز همان شعر هميشگي و ساده را نوشته بود: «... ولي پروانهام بالي ندارم... سرساعت به خدمت وقت ندارم ...» بارها نامه را خوانده بودم طوری كه تمامي جمله هايش را حفظ بودم. خیال پروانه مثل ماهی ای بود که تا می آمدم بگیرم، از لای انگشتانم سر میخورد. 

....

#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم



🔴قسمت دهم



دنبال فرصتي بودم كه به اهواز (پشت جبهه) بروم تا شاید بتوانم با پروانه تماس بگيرم. بعد از بيست و پنج روز براي استحمام به چند نفر اجازه دادند تا به اهواز بروند. من هم جزو آن چند نفر بودم. وضع ظاهري ما در خط مقدم لباس خاكي و گل آلود بود و همان طور هم به طرف باجه هاي تلفن عمومي به راه افتادم. مدتي انتظار پشت صف تلفن کلافه ام کرده بود. گوشی که زنگ خورد صدای پروانه بود. هرچه تلاش كردم، تا خواستم خودم را نگه دارم وگريه نكنم، دست دلم رو شد. پروانه وقتی فهميد، فوراً بهانه دستش افتاد و شروع كرد به سرزنش من؛ «بابا جبهه را ول كن. چند بار رفته اي. ديگر بس است!» گفتم: «پروانه باوركن، جنگ ما تنها جنگ ايران و عراق نيست، بلكه جنگ قرنهاست.  ...» با جملاتي ناقص سعي كردم تا جزیي از حقانيت جنگيدنمان را به پروانه بقبولانم و متقاعدش سازم تا از حضورم در جبهه گله مند نباشد. از من پرسيد كي به مرخصي ميروم. گفتم شايد دهه ی فجر و يا كمي زودتر از آن ... عصر همان روز بود که دوباره به سنگر خونين اما قشنگ و باصفايمان در شلمچه بازگشتم. انگار صداي پروانه، حرف هاي پروانه و خيالش همراه و همپای دلم بود. حضور ما در خط شلمچه ۷۵ روز طول كشيد. خدا ميداند كه با چه وضعيت اسفباري در مقابل دشمن مقاومت ميكرديم. در اين مدت از گروهان ما نه نفر شهيد و حدود سي نفر مجروح شده بودند. طول مدت پست نگهباني ها به خاطركم بودن نفرات، افزايش يافته بود. ولي من زمان نگهباني را احساس نميكردم چرا كه با خيال شيرين پروانه خودم را سرگرم ميكردم و قاب خالی چشم مرا تنها انتظاری مبهم پر میکرد. زماني كه در سنگر خط مقدم بودم، يك تابلوی زيبا (شمع وگل و پروانه) برايش كشيده بودم و يك خط نستعليق نيز با نهايت توان هنري ام و شاه بیتی عاشقانه: 


❤«در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

 شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع»❤


 بر این قرار بود تا هنگام مرخصي تقدیمش کنم. تا اين كه یک روز اعلام شد ....


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم



🔴قسمت یازدهم


تا اين كه یک روز اعلام شد يك گردان نيرو آمده و قرار است جانشين گردان ما شود. بچه هاي گردان خيلي خوشحال بودند. چون قرار بود به مرخصي بروند. در این بین شايد بيشتر از همه منتظر این روز بودم. اين اولين بارم بود كه براي مرخصي بيتاب بودم و خوشحال ... تابلوها را در روزنامه اي پيچيدم و ساير وسايلم را جمع و جور كردم و منتظر تعويض گردان شدم. اركان گردان امام صادق(ع) به خط مقدم آمد و ما خط را براي آنها توجيه كرديم. دو روز ديگر نيز گذشت، حالا نوبت تعویض بود. با بيسيم به من اطلاع دادند كه نيروهاي خود را تيم به تيم به پشت جبهه بكشانم تا نيروهاي گردان امام صادق(ع) مستقر شوند. گردان تعويض شد و ما به پادگان شهيد باكري دزفول برگشتيم و حدود ۲۰ روز به ما مرخصي دادند. صبح همه جا پخش شده بود که با قطار خودم را به شهرستان رساندم. میدانستم که تا مدتی لااقل تا پایان آن روز دید و بازدیدهای دوستان و آشنایان تمامی ندارد. به خیالم تا آن روز برای رفتن به محل کارم عجله نداشتم. در خانه تلفن نداشتيم، بنابراین باید راهی اداره میشدم. پروانه ميدانست مرخصي آمده ام. من هم دنبال فرصت و بهانه اي بودم كه خودم را هر چه زودتر به تبريز برسانم و بتوانم كسي را كه نزديك چهار ماه بود با صدايش انس گرفته بودم ببينم. اما از يك طرف اداره مرخصي نميداد و از طرف ديگر پدر و مادرم اصرار داشتند اين مدت را كه مرخصي بودم پيش آنها باشم. اما انگار بخت با من یار بود. دعوتنامه اي از سوي انجمن شعراي تبريز به تبليغات سپاه شهرستان ما آمدكه چند نفر از شاعران شهر را براي مراسم شب شعر دعوت كرده بودند. ايام الله دهه ی فجر نزديك بود و مسؤول دهه ی فجر از من خواست چندتا از شاعران مشهور شهرستان را برای شرکت در اين مراسم دعوت کنم. اين دعوتنامه چنان مرا خوشحال كرد كه از فرط خوشحالي در پوست خود نميگنجيدم. تعادلم به هم خورده بود. بیقرارتر از همیشه بودم اما نمیگذاشتم تا کسی بفهمد. براي اداره و مادرم عذر موجهي داشتم. دلم میخواست هرچه زودتر چهره ی رويايي پروانه را که در خیال خودم ترسیم کرده بودم، ببينم. با خوشحالي وصفنشدني به خانه شان زنگ زدم. قبل از اين كه احوالپرسي كنم فوراً گفتم: «مژده بده! مژده بده!» پروانه با عجله پرسید: «مگه چي شده؟» گفتم: «قراره بیام تبريز.» خوشحالی پروانه را از صدایش خواندم. گفتم: «آره، حتماً ميآيم!» اما وقتی گفت بهتر است نيايي، اين حرف مثل آب داغي بود كه بر سرم ريخته باشند. گفتم: «چرا؟» گفت: «من نميتوانم بيرون بيايم. چون كار دارم و قرار است در مراسم شب شعري كه در كانون بسيج تبريز برگزار میشود شركت کنم.» بار ديگر خوشحالي من صد چندان شد. نميتوانستم حرف بزنم. بریده بریده گفتم: «اي بابا! ما هم ميخواهيم برای همان مراسم شب شعر بياييم. من هم فقط به خاطر همين مراسم مي آيم. قرار است من هم درآن مراسم شعر بخوانم.» پروانه يك باره فریاد زد: «اي واي! چه اتفاق جالبي... چه توفيقي... بهترين جاست كه همديگر را خوب ببينيم.» از پروانه خواستم تا مَطلَع غزلش (گزیده ی شعر، شروع شعر) را برايم بگويد.: 


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم


2738


🔴قسمت دوازدهم


از پروانه خواستم تا مطلع غزلش را برايم بگويد. گفت: «بنويس...» خودكار را از قلمدان روي ميز اداره برداشتم و نوشتم كه:


اي آفتـاب خفته درون حصــار شب

ميميرم از فراق رخت در كنـار شب


جاري شود در مسير زمان آبشار نور

روشن شود ز پرتو تو چشم تـار شب


و پروانه میخواست مطلع شعرم را كه قرار بود در آن مراسم بخوانم برايش بگویم.گفتم: «بنويس ...»


تصويرها بدون تو غمگين و بيسرند

يعـني بيا كه آیينه ها چشم بر درند


رفتي غروب بي تو دلش وا نميشود

بي تو دقيقه هاي زمان گريه آورند


به سرعت شاعراني را كه قرار بود همراه ما عازم تبريز شوند، به تبليغات سپاه دعوت كردم و تابلوهايي را كه در جبهه براي پروانه كشيده بودم، آماده نمودم. راننده اي از ستاد دهه ی فجر براي بردن ما آمده شد. بعد از دو ساعت به تالار كانون بسيج رسيديم. خودم را تمام شده میدانستم. ديگر هيچ چيز را احساس نميكردم، حتي گفته هاي بچه هایی را كه در ماشين با هم بوديم، نميشنيدم. روياي ديدار پروانه مرا چنان در فكر فرو برده بود كه توان حرف زدن، شنيدن وگفتن را از من گرفته بود. با خود خيال هايي ميكردم كه در واقع تعجب آور بود. با خود ميگفتم اگر پروانه نقصي داشته باشد كه من از آن خوشم نيايد چه ؟ آيا تمام حرف هايي كه با او داشتم و تمام آن خيال ها و روياها، همه باطل خواهد شد و يا ... اگر پروانه از آن دختران پولدار و بدحجاب و ناخن بلند و ماتيكي باشد من چه خاكي بر سرم خواهم ريخت؟ اما بعد بلافاصله خودم را دلداري ميدادم: «بابا! كسي كه اين قدر قلب رئوف و مهربانی دارد و با هر خاطره اي از یک شهيد قطرات اشكش جاري ميشود، اين همه شعرهاي خوب و احساسي مينويسد و در مراسم سالگرد انقلاب نيز شركت ميكند حتماً آدم خوب و مؤمنه و محجبه ای خواهد بود ...» دروازه ی تبريز از دور پیدا بود و شهر شلوغ. تالار كانون بسيج مملو از جمعيت بود. جمعي از شاعران و عده اي مردم عادي گرد هم آمده بودند. وقتی برنامه شروع شد، مجري برنامه يكي يكي اسمها را خواند و دو نفر از آقايان و يك نفر از خانمها به نوبت پشت تربيون رفتند و سروده های خود را براي حضار خواندند. تا اين كه مجري از من خواست تا براي قرائت شعرم به جايگاه بروم. وقتي اسم من برده شد، بي اختيار تمام بدنم به لرزه افتاد، خودم را باخته بودم، آب دهانم خشكيده بود، زانوهایم سست شد، قدرت تكلم را از دست داده بودم. بالاخره با هر زحمتی که بود خودم را پشت تريبون رساندم. انگار از مسابقه ی دو ميداني آمده باشم، صداي تپش قلبم از پشت ميكروفون معلوم بود. مجري از من خواست قبل از قرائت شعرم خاطره ی كوتاهي از سردار دلاور عاشورا «مهدي باكري» تعريف كنم. سکوت عجیبی بر سالن حاکم بود. خودم را جمع و جور کردم. با ذكر نام خداوند زيبایيها... دوستان و حضار محترم، قبل از قرائت شعرم دلم میخواهد خاطره ی كوتاهي از ذكاوت و تيزهوشي شهيد باكري برایتان تعریف كنم: «عمليات والفجر مقدماتي بود که در فكه به محاصره ی دشمن افتاديم و نميدانستيم ايران كدام طرف است و عراق كدام سو. دشمن نيز بيسيم هاي ما را شنود كرده بود و هرچه در بيسيم مكالمه ميكرديم، ميشنيد. با بيسيم به آقا مهدي اعلام كرديم كه: «آقا مهدي ما گم شده ايم و نميدانيم چه كار كنيم.» آقا مهدي جواب داد: «يك منور قرمز ميزنيم بيایيد به سمت منور قرمز.» چند لحظه اي گذشت. آسمان منطقه ی عملياتي پر از منور قرمز شد. واقعاً گيج شده بوديم. نميدانستيم اصلاً چي شد. يك دفعه آقا مهدي اعلام كرد: «بيایيد به طرف منور سبز.» يك منور سبز نيز در آسمان روشن شد. آقا مهدي گفت: «چون ميدانستیم دشمن مكالمات ما را گوش ميدهد، لذا خودمان منور قرمز اعلام كردیم اما منور سبز زدیم تا دشمن گمراه شود.» ما هم به طرف منور سبز حركت كرديم و از محاصره ی دشمن نجات يافتيم.» حالا نوبت خواندن غزل بود. غزل در تمام صفحات قلبم تقدیم پروانه بود و این را تنها من و او میدانستیم. هر شاعري كه شعر خود را تمام ميكرد، استرس من زيادتر ميشد كه الان مجري اسم پروانه را خواهد خواند و من او را خواهم ديد. هيجان تمام وجودم را گرفته بود. لحظه به لحظه اشتياقم بيشتر ميشد. وقتی مجري اعلام كرد كه از شاعر جوان تبريزي خانم پروانه باوفـــا دعوت ميشود جهت قرائت شعر خود به جايگاه تشريف بياورند، انگار چیزی از دلم برید و توی دهانم افتاد! تا به حال هیچ سابقه ای از چهره ی او در خاطر نداشتم. در اين موقع بي اختيار از جايم بلند شدم. ديدم همه يك دفعه به من نگاه ميكنند. فوراً براي اين كه كسي متوجه نشود نشستم و چشم به جايگاه دوختم. همانگونه كه آب در غربال جاي نميگيرد، صبر نيز در دل من نميگنجيد. تمام وجودم چشم شده بود براي ديدن پروانه.... وقتي پروانه آرام آرام پشت تريبون قرار گرفت، احساس كردم ....


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم‍ 



🔴قسمت سیزدهم



 احساس كردم كه قمر در مقابل رخش ستارهاي بيش نيست. چهره ی زيبا و معصومش از زير چادر سياه چون آفتاب تابان بود و ابروان هلالش مثل قدارهاي كشيده شده بود، بالاتر از همه زيبایي اش، عطر عفاف و پاكدامني از جامه ی سياه حجابش روح خداجويي مرا نوازش ميكرد. گویا حسی خنک مثل آب حیات زندگی را در تن مرده ام تزریق میکرد.

امروز پس از چهار ماه انتظار ديده ی يعقوبي من به روي يوسف زيبارويم روشن میشد و چشمان خسته ام به روي جمال دل آراي او میافتـاد و خدا ميداند كه چه شيرين لحظه اي بود كه تا دنيا دنياست آن لحظه از خاطرم محو نميشود. پروانه با طمأنينه ی فراوان شعرش را خواند و به جايگاه مخصوص خانمها به سمت راست سالن رفت. من كه طاقتم تمام شده بود به بهانه ی گرفتن نسخه اي از غزلش به سمت او رفتم. نزديك كه رسيدم، از فرط هيجان كم مانده بود نقش بر زمين شوم. نميدانم چه طور قدرت تكلمم به كار افتاد! گفتم: «سلام... من... من...» خودش ميدانست چه ميگويم. ولي جو سالن طوري بود كه اجازه نميداد حرف ديگري بزنم. تابلوهايي را كه آماده كرده بودم به او دادم و براي اين كه ديگران متوجه مسأله اي نشوند با صداي بلند گفتم: «خانم ببخشيد. اين تابلوها مال شماست كه در محوطه ی ورودي سالن جا مانده بودند؟» پروانه با اشاره اي پرسيد: «اينها چيست؟» گفتم: «همان تابلوهايي كه خريده بوديد توي راهرو جا گذاشته بوديد.» پروانه زود فهميد كه من تابلوها را براي او به عنوان يادگاري آورده ام. دلم نمیخواست حتی لحظه ای از دیدنش چشم بردارم. پروانه آبی بود از آیینه صافتر. براي اين كه ديدارمان به طول انجامد، از او خواستم تا نسخه اي از غزلش را برايم بنويسد. میدانستم که همه ی این کارها صحنه سازی است چون از قبل غزل او را نوشته بودم. اما چه کنم که دست و پای دلم در زنجیر مهر او گرفتار بود!

بالاخره شب شعر تمام شد و من و پروانه آخرين نفري بوديم كه سالن را ترك كرديم. وقتی از در خروجي سالن بيرون مي آمديم، پروانه جعبه ی كوچكي را به دستم داد. در حياط كانون جعبه را باز كردم. ديدم يك پلاك طلاست که بر روي آن طرحي از یک عروس و داماد حك شده و در زير تصوير آن نوشته شده: «هميشه در قلب مني» زمان مثل برق سپری میشد. گویا همه چیز دست به دست هم داده بود تا سرعت ثانیه ها را نیز بیشتر کند. پدر پروانه جلوي تالار كانون با ماشين مدل بالايش منتظر بود و بچه های ما هم در ماشين. آرام آرام دنبال پروانه حركت ميكردم تا به نزديك ماشين رسيدم. نگاهي به پدرش كردم تا قيافه ی او را به خاطر بسپارم. پروانه از روي ناچاري در ماشين را باز كرد. در همین حین صداي راننده ی ما نيز بلند شد: «آقاجان، بيا كه دير شد.» ماشين آنها به راه افتاد و پروانه به دور از نگاه پدر، آرام برايم دستي تكان داد و خداحافظي کرد و کم کم افق نگاهش از جلوی دیدگانم دور شد. ماشين ما راهی هشترود بود. انگار وجودم لبريز از شوق و شور شده بود. اما جمع اضداد در دلم غوغا میکرد. غم و شادی و چگونه بود که هر دو در دلم جا کرده بود. شاديم به خاطر ديدار پروانه و غمم به خاطر دوري او. هزاران اميد و آرزو را در دل كوچكم بزرگ ميكردم، تشكيل زندگي، زندگي مشترك، خانه... ولي از طرفي فقر شديد مالي خانواده و حضورم در جبهه هاي جنگ مانع بزرگ اين وصلت بود. نميتوانستم به خود بقبولانم كه وضعيت مالي چندان مهم نيست. از طرفي هيچ امكانات اوليه ای از قبيل خانه، هزينه ی مراسم عروسي، لباس مناسب نداشتم و حتی حقوقم كفاف خرج زندگی را نميكرد. آن حقوق ناچيزی که میگرفتم، صرف رفت و برگشت از جبهه ميشد. به خانه که برگشتم مثل برق گرفته ها بودم، ساكت و آرام. بودنم آتش دورنم را آشكار ميساخت. گویا مادرم پی به چیزی برده بود مدام دم گوشم مينشست و سؤال پيچ ميكرد. اما من خجالت ميكشيدم، در ثانی ميدانستم شرايط مناسب ازدواج را ندارم. بنابراین با حرف هاي دروغ، مادرم را دست به سر ميكردم. تنها پنج روز از مرخصي ام مانده بود كه حوصله ی مادرم سر رفت. رفتارهای مشکوک من مادر را نگران کرده بود. راستش تا آن روز مرا این چنین ندیده بود. بازجویی ها که شروع شد، ميخواستم تا بار ديگر دروغ تحويلش دهم اما مادرم زرنگتر از این حرفها بود. «زاهد جان! به من دروغ نگو... من تو را بزرگ كرده ام و تمامي حالات روحي و رواني تو را ميدانم. از چيزي ناراحتي؟ خطايي از تو سر زده است نميگويي؟ چه مشكلي پیش آمده؟» ديگر بیش از این راضی به اذیت مادرم نبودم. با شرمندگی در حالی که از خجالت گونه هایم سرخ شده بود، گفتم: «مادر... مادر... من... من...» كمي مكث كردم. رويم نميشد. «من... من...» مهربانی و صمیمیت عجیبی در نگاه مادرم بود و با همان نگاه پرسید: «خوب تو... تو چي...؟» دلم میخواست از دادن جواب طفره میرفتم اما بد جوری گیر افتاده بودم. با صدایی که انگار داشت از ته یک چاه درمیآمد، گفتم: «با دختری آشنا...» احساس کردم پشت گوشم گرم شد. 


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم



🔴قسمت چهاردهم


... احساس کردم پشت گوشم گرم شد. دلم میخواست میمردم و این لحظه را نمیدیدم. آرام دستم را بالای سر بردم و سرم را بلند کردم. نه اشتباه نکرده بودم. گرمی عرق شرم روی شقیقه هایم چنان گونه هایم را خیس کرده بود که مادر از ترس دستی برای نوازش دراز کرده بود: «به به! چشمم روشن! خوب مادر این را از اول ميگفتي. خوب، حالا دختره كيه؟» مادرم از خدايش بود كه من ازدواج كنم چرا كه هم پسر بزرگ خانواده بودم و هم اگر ازدواج ميكردم همسرم مانع رفتنم به جبهه ميشد. دوباره پرسيد: «زاهد، دختره كيه؟» گفتم: «اهل تبريز است، از اون مايه دارها...» مادرم از شنیدن اين جمله زياد خوشحال نشد ولي به روي خودش نياورد. «خب مادر، اين كه غصه خوردن ندارد. تو منو ببر تبريز تا خانواده ی دختر را ببينيم.» نمیخواستم زیاد امیدوارش کنم. گفتم: «بابای دختر خيلي پولدار است.» انگار این حرف به مادرم برخورده بود: «خيلي هم دلشان بخواهد ...» فرداي آن روز باز با پروانه تماس گرفتم و قضيه را برايش توضيح دادم و قرار شد تا ساعت ۱۲ در فلكه اول... باشيم و پروانه خودش بيايد و ما را به خانه شان ببرد. قضيه ی رفتن به تبريز حتمي بود. از پروانه خواستم تا كمي از آداب و رسوم شهر و خانوادهاش به من بگوید. آن روز صبح که بیدار شدم، چراغ اتاق پشتی روشن بود. مادرم با خوشحالي داشت لباسهاي نویش را از چمدان بيرون ميآورد و خود را براي مراسم بله برون آماده ميكرد. راستش لباسهاي مادرم مد روز نبود. ساده ی ساده! یک لحظه احساس غریبی به سراغم آمد. دلم میخواست مادرم را طوری نونوار میکردم که جایی برای حرف و حدیث باقی نمیماند. اما مگر مرام و حرف من از ازدواج نشان دادن... گفتم: «مادرجان، خودت را اذیت نکن. هرچه داری بپوش. من هم با لباس بسيجي میروم. بگذار آنها واقعيت را بدانند و اگر راضي بودند اين وصلت صورت گيرد. نميتوانم از اول زندگي نقش بازي كنم. بگذار همه چيز روشن روشن باشد.» فرداي آن روز تبريز بودیم. رأس ساعت ۱۲، پروانه به ميدان آمد و تا مادرم را ديد فوراً جلو آمد و سلام كرد. دست و پايم ميلرزيد و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود. اصلاً خيال ميكردم تمامي اين صحنه ها را در خواب ميبينم. رسم تبريزيها اين بود كه داماد بايد دسته گلي را میخريد و به خانه ی عروس ميبرد. ولي اين كار در شهر ما رسم نبود. پروانه تا مرا ديد كه دستم خالي است راه را طوري انتخاب کرد كه از كنار گلفروشي رد شویم. مقابل گلفروشي که رسيديم رو به من گفت: «چند دقيقه صبر كنيد الان برمیگردم.» داخل مغازه ی گلفروشي رفت و با يك دسته گل زيبا بيرون آمد. نمیخواستم این اتفاق بیفتد. احساس کردم غرور مردانه ام شکست. اما خب هرچه بود این نشانه ی علاقه ی پروانه نسبت به من بود. از پيچ و خم هر خيابان و كوچه اي كه رد ميشديم سراغ خانه شان را میگرفتم و پروانه در حالی که میخندید ميگفت: «عجله نكن! كم مانده است كه برسيم.» تا اين كه ساختماني را نشان داد وگفت: «آن جا» يك ساختمان دو طبقه ی ويلايي با آجر سفال، نماكاري شده بود. پرده ی توري پنجره در طبقه ی دوم ويژگي خاصي به ساختمان داده بود. ساختمان خیلی شيك و منظم بود. دم در که رسيديم، پروانه كليد آيفون را فشار داد. مادرش بعد از اين كه ما را شناخت در را باز كرد و ما داخل حياط شديم. موج ناآرامی دریای خیالاتم را طوفانی کرده بود. اما باز دستها و پاهايم ميلرزيد. از پله بالا رفتیم و داخل اتاق پذيرايي شديم. ناگهان چشمم به . . . 


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم



🔴قسمت پانزدهم


 از پله بالا رفتیم و داخل اتاق پذيرايي شديم. ناگهان چشمم به تابلویي افتاد كه بر روي ديوار زيبايي خاصي به اتاق داده بود. تابلو مال من بود. مادر پروانه خوش و بشي كرد و کمی بعد پروانه چاي آورد. اما پدر پروانه هنوز از فروشگاه نيامده بود. بعد از احوالپرسي و تعارفات معمولي و صرف چاي منتظر پدر پروانه شديم. پدر پروانه تاجر فرش بود و فرش هاي دستبافت و ابريشمي تبريز را خريداري و به كشور آلمان و ساير كشورهاي اروپايي صادر ميكرد. هر موقع كه اتاق خلوت ميشد مادرم با كنايه به من اشاره میکرد: «زاهد، لقمه اي بزرگتر از دهانمان برداشتهايم، ما نميتوانيم با این خانواده كنار بيایيم.» دل شوره راحتم نمیگذاشت. انگار منتظر اتفاقی بودم که برایم ناآشنا بود. دلم گواهي ميداد كه اگر پدر پروانه بيايد حتماً ما را مسخره ميكند و با اردنگي بيرونمان ميكند. حوالي ساعت دو بود كه زنگ به صدا درآمد. پدر پروانه بود. وقتي داخل اتاق پذيرايي شد، من زودتر از همه به احترامش بلند شدم. به نظرم جنس نگاه های من و او با هم فرق داشت. پدر دستهايش را شست و با حولهاي خشك كرد و كنار ما آمد. سکوت کمرنگی بر آسمان اتاق سایه انداخته بود. مادر پروانه سر صحبت را باز كرد وگفت: «حاج خانم و آقا زاهد براي خواستگاري پروانه آمده اند.» پدر پروانه زير چشمي نگاهي به سر و وضع من و مادرم انداخت و پرسيد: «خب حاج خانم، آقا پسرتان چه كاره هستند؟»

ـ «والله، خبرنگارند. البته بسيجي و عضو لشکر ۳۱ عاشورا هم هستند. الان هم در جبهه ...»

آقاي باوفـــا بیمقدمه گفت: «براي زندگي چي دارند؟ خانه، ماشين، فروشگاه، شغل ثابت ...»

ـ «راستش، هيچ كدام از اينها را که میفرمایید ندارند!»

آقاي باوفا ريشخندي زد وگفت: «پس چه طور ميخواهند زندگي كنند؟ قرار است نور بخورند؟ شما خودتان ميدانيد كه ما نميتوانيم با شما كنار بيایيم. اولاً شما شهرستان تشریف دارید و ما دختر به شهرستان نميدهيم، دوم اين كه آقا پسرتان شغل درست و حسابی ندارند. نه! حاجي خانم من خیلی شرمنده ام.» دیگر جایی برای حرف زدن نبود. پدر پروانه همه ی درهای باز را به رویم بست. قدم های تند و امیدوار من حالا مثل کسی بود که در عطش رسیدن، سراب را چون آب میدید. مادر پروانه برای این كه پا در میانی کرده باشد، با صدایی که آمیخته با ترس بود با لحني آرام گفت: «آخه، آقا زاهد و پروانه هم ديگر را قبلاً ديده اند و از همديگر خوششان آمده!» پدر پروانه با عصبانیت گفت: «كي، كجا، چگونه؟ پروانه غلط كرده! نه خانم، نه! من نميتوانم دختر خودم را با دستهاي خودم بدبخت كنم!» بی آن که حرفی بزنم، نقطه ای دور دست و نامعلوم را نگاه میکردم. زمان برای رفتن زودتر از ما حرکت کرده بود. باید هرچه زودتر خانه را ترک میکردیم. هنوز از اتاق پذيرايي بيرون نرفته بوديم كه آقاي باوفا مادر پروانه را به اتاق ديگري كشاند و با پرخاشگري گفت: «من نميتوانم دخترم را به یک روستايي گداگشنه و بيكار بدهم و فردا نيز منتظر باشم كه جنازه اش را ازجبهه با قوطي بياورند و مردم هم دور و برش جمع شوند و بگويند، اين گل پرپر ز كجا آمده، از سفر كرب و بلا آمده و دخترم با جامه ی سياه تا پايان عمر بدبختي بكشد.» انگار اتاق داشت دور سرم میچرخید. ملاقات ما چیزی نبود که مدتها انتظارش را کشیده بودم. پله ها را دوتا دوتا پایین آمدم و با عجله به سمت در حیاط خیز برداشتم که یک لحظه نگاهم در نگاه صاف و زلال پروانه خیره ماند. همه چیز در آن سوی پرده ی اشک چشمان پروانه . . . 



#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم


🔴قسمت شانزدهم



..یک لحظه نگاهم در نگاه صاف و زلال پروانه خیره ماند. همه چیز در آن سوی پرده ی اشک چشمان پروانه میلرزید. آري انگار دنيا روي سرم خراب شد و بغض راه گلويم را گرفت. حرف هاي پدر پروانه چون تير زهرآلود دلم را آتش میزد. ديگر خيابانها، ماشينها و مردم را نميديدم، چشمهايم سياهي ميرفت. توان راه رفتن نداشتم. کاش این قدر زود و بیمحابا خودم را به دست باد عشق نسپرده بودم یا لااقل... اما هرچه بود، دل گرفتار بود. مادر که حال و اوضاع پریشانم را دید، با همان لحن ساده و بی آلایش خود شروع به دلداری کرد: «عزيز دلم ناراحت نباش، از قديم گفته اند كبوتر با كبوتر باز با باز... اينها لقمه ی دهان ما نبودند. خودم يك دختر نازنين برايت انتخاب ميكنم. اينها انسانيت سرشان نمي شود.» سرم داشت از درد میترکید. حال و حوصله ی هیچ نصیحت و موعظه ای را نداشتم. به ترمينال که رسيدیم بلافاصله سوار ماشين شديم. همه چیز از پشت شیشه ی اتوبوس محو و ناپیدا بود. یک لحظه به ياد آخرين ديداري كه با شهيد مفقودالاثر عليرضا بصيري داشتم، افتادم. قبل از عمليات خيبر بود. تمامي نيروهاي عملياتي لشکر ۳۱ عاشورا را در منطقهی نامعلومي جمع كردند تا مراسمي برگزار شود و سردار دلاور اسلام شهيد مهدي باكري سخنراني کنند تا روحيه ی نيروها براي عمليات مضاعف شود. حاج صادق آهنگران نيز آمدند و نوحه اي به ياد ماندني خواندند. بعد از پايان مراسم كليه ی نيروها متفرق شده و هركدام به دنبال دوست و همشهري خود ميگشت تا آخرين ديدار را با او بكند و اگر سفارش و وصیتی دارند، به همدیگر برسانند. من هم شهيد بصيري را پيدا كردم. او در گردان امام حسين(ع) بود و من در گردان امام سجاد(ع). با هم گوشه اي نشستيم و سر صحبت باز شد. تا آن موقع در منطقه ی باتلاقي عمليات نكرده بوديم و اگركسي در این منطقه شهید و یا مجروح میشد، ديگر امكان آن نبود كه پيكرش را به پشت جبهه انتقال دهند و حتماً مفقودالجسد میشد. به عليرضا گفتم: «مثل اين كه منطقه ی عمليات باتلاقي و پر از نيزار است. عليرضا، من از تو خواهش ميكنم اگر من مجروح و يا شهيد شدم كاري كنی كه جنازه ی من به شهرمان برگردد، چون اگر مفقود شوم مصيبت مادرم صد چندان میشود. من راضي نيستم مادرم بيش از اين درد و رنج بكشد.» عليرضا با نگاه نافذ بسیجی اش در جوابم گفت: «اما من از خدا خواسته ام اگر من در اين عمليات شهيد شدم كاري كند كه جنازه ام به شهرمان برنگردد. چرا كه راضي نيستم مردم شهرم به خاطر تشیيع جنازه ام به زحمت بيفتند.» عمليات که تمام شد، عليرضا مفقود شد و هنوز هم كه هنوز است مفقود و بيمزار است. با خود ميگفتم: «فرق انسانها را نگاه كن! ببين فاصله از كجا تا به كجاست. عده اي حتي راضي نيستند مردم براي تشيیع پيكر او به زحمت بيفتند، ولي عدهاي ديگر تمام فكر و خيالشان پول است و دنيا را در پول و ثروت خلاصه ميكنند.»

چهار روز از مرخصي ام باقی مانده بود و اوضاع روحی ام مناسب ماندن در شهر نبود. وسايلم آماده بود، تا به دزفول برگردم. فرداي آن روز با پروانه تماس گرفتم. پروانه تا صداي مرا شنيد شروع به گريه كرد. چنان گريه ای كه بندهاي دلم پاره ميشد. با ناراحتي گفتم: «ديدي! . . .   



#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم


🔴قسمت هفدهم 



... با ناراحتي گفتم: «ديدي! مال و ثروت مهم است. حالا به اين حرف رسيدي! من بيچاره چه خيالهایي که در سر داشتم و چه لحظه هايي كه با ياد تو سپري كرده ام. ديدي چه طور همه ی آرزوهايمان نقش بر آب شد!» 

دلم می خواست هیچ نشانه ای از پروانه نزد من باقی نماند. برای همین از او خواستم تا فردا برای گرفتن گردنبند طلایی كه در مراسم شب شعر برايم داده بود به میدان شهر بیاید. اول قبول نميكرد اما اصرار بیاندازه ی من کارساز شد. گفتم: «قيمت اش زياد است و راضي نيستم حق الناسي برگردنم بماند. بعد هم، هرموقع آن را ميبينم ناراحت ميشوم، از خدا خواسته ام با كرم و عنايت و بزرگواري خودش گناهمان را عفو کند.» 

هواي تبریز سرد بود و صدای باد سردی میان درختها میپیچید. ساعت پنج بود كه به ميدان رسيدم. كم كم كولاك داشت شروع شد و برف و بوران بیداد میكرد. صداي زوزه ی باد مثل صداي زوزه ی توپ و خمپاره هاي جبهه، آدمي را به وحشت مي انداخت. لحظه ها کش آمده بود و خبری از پروانه نبود. پاهایم داشت از زور سرما کرخت میشد. کیوسک تلفن سر میدان خراب بود و تلاشهای من برای تماس با پروانه بیثمر. دلم نمیخواست بدقولی از طرف من باشد. میترسیدم وقتی میدان را ترک کنم، پروانه آمده و رفته باشد.

 دو ساعت از وقت مقرر گذشته بود ولي خبری از پروانه نبود. از شدت سرما تمام بدنم میلرزید و موهای سرم عین برف سفید شده بود. پاهايم داخل پوتين يخ بسته بود. زير لامپ چراغ برق هر رهگذري كه مرا ميديد خيال ميكرد ❤ديوانه ام!

 غیر من كس دیگری در خيابان نبود. گهگاهي ماشينهاي مدل بالايي برف را ميشكافتند و رد ميشدند. خيال ميكردم عمرم به آخر رسيده است. دندانهايم به شدت به همديگر ميخورد. به سختی خودم را جا به جا کردم. دستم به تیر چراغ برق گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. از پروانه خبري نشد. خواستم برگردم اما ديگر ناي رفتن نداشتم. باورم نمیشد این همان ماشینی بود که در مراسم شب شعر ديده بودم. وسط ميدان ايستاد. راننده شيشه را پایين كشيد و اسم مرا صدا زد. دهانم يخ بسته بود. توان حرف زدن نداشتم. با دست اشاره كردم، بلي ... گفت: «آقا زاهد... بيا اين جا!» پدر پروانه بود. اول فكر كردم مرا به باد كتك خواهد گرفت و اوضاع از آن چه هست بدتر! خودم را به زحمت نزدیک ماشین رساندم. پروانه و مادرش در صندلي عقب ماشين نشسته بودند. ردپای اشک هنوز گوشه ی چشمان پروانه پیدا بود. معلوم بود برای آمدن خیلی تقلا کرده بود. بی آن که چیزی بگویم، پدر پروانه با صداي بلند گفت: «بشين تو ماشين» ترسيدم. بي اختيار ماشين را بازكردم و خودم را داخل ماشين انداختم. اشك از چشمانم بي اختيار ميريخت. سکوت سنگینی توی ماشین بود. هیچ کس حرفی نمیزد. پیاده شدیم، همه چیز برایم گنگ بود. راستش از عاقبت کاری که قرار بود بر سرم بیاید بیخبر بودم. هنوز آخرین نگاه تحقیرآمیز پدر پروانه از پستوی ذهنم پاک نشده بود. اما انگار وضع فرق کرده بود. پدر پروانه مرا به کنار شومینه برد و حوله اي به دستم داد تا سرم را خشك کنم. مادر پروانه هم پتویي آورد و دورم پيچید. كنار بخاري چهار زانو نشستم. كمي حالم خوب شده بود. پروانه همه ی ماجرا را برای پدرش تعريف كرده بود و از او ملتمسانه خواسته بود كه حداقل برای گرفتن امانت پروانه همراهش شود. پدر اول باورش نميشد كه من اين حد به قول خودم وفادار باشم، ولي اين پيش آمد تأثير عميقي بر روحيه ی او گذاشته بود. فشارهای پروانه و مادرش هم بعد از جلسه ی خواستگاری کار خودش را کرده بود. همه آرام بودند و کسی حرف نمیزد. ناگهان پدر پروانه سکوت را شکست ...



#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687