دختر داییم عروسمونه بالا سر خونه بابام ایناست نهار و شام خونه بابام هستن الان چندساله کم پیش میاد غذا درست کنه الانم بچه دار شدن وقتی میره بیرون میزارش پیش مامانم یا ابجی کوچیکم ولی زنداداشم ی عادت بد داره مامانش مهمتر از خودشه براش مامانش(زنداییم)ب خوش گذرانی معروفه اولویت زندگیش خودشه یعنی سرش بره از خوش گذرانی و گشتنش کم نمیشه هر روز زنگ میزنه ب زنداداشم تو خونه حوصلم سر رفته چیکار کنم اینم راهکار میده بهش اخر هفته های برعکسه جای اینکه اینا برن خونه باباش زنداداشم مامانشو دعوت میکنه بیاد شهر ما میگه مامانم خستس تا خستگیش دربره بخدا زنداداشم ارایشگاه نمیره باید ب زور بفرستمیش بعد هر روز ب مامانش زنگ میزنه برا تنوع برو فلان رنگو بزن برو فلان کارو بکن بخدا نگید من خواهرشوهرم اینارو میگم نه تو فامیل همه میشناسنشون داداشم بارها تذکر داده ب زنش بابت این قضیه ولی اهمیت نمیده الان دو هفته دیگه عروسی دارن از الان زنداییم و دخترش اومدن خونه داداشم زنداداشم میگفت کسی نیست کمکم بچه رو بگیره مامانم اومده پیشم حوصلشم اونجا سر رفته بود یعنی ای لجم میگیره اینقدری که بفکر مامانشه تو فکر زندگیش نیست