خیلی خیلی خنگ.فقط ادعاست . واقعا برام جای تعجبه از کار خدا.بابامم دقیقا اخلاقش همین بود و هست.هیچ کس تو جامعه محیط کار محلش نمیداد بعد می اومد خونه میگفت فلان کس انقد ازم حساب میبره.منم لز دلسوزی همش حرفاشو گوش میکردم.الان یه شوهر خدا گیرم انداخته بدتر از اون.وای یه کارای روانی میکنه.امروز رفته بودیم خونشون. یعنی به حدی به من بی احترامی کرد جلو اونا که حد نداره. همش میخواست کاری کنه اونا متوجه بشن. توجهشو میخواست جلب کنه.جاریم تو اتاق بود خواهراشم تو آشپزخونه.تا بهش حرف میزدم بلند میگفت چیه چی میگی😐 میگفت داد میزنما😶 دادمیزنماااا😶😐
نمیدونم چیکار کنم.هیچ راهی به روم باز نیست.نه پول دارم نه مهریه ای که کمکم کنه نه پدر نادر درست حسابی نمیدونم چه جوری خودمو نجات بدم
یعنی جایی نرفتم که کوفتم نکنه. بعد موقع برگشت هی خودشو میمالوند بهم هی میگفت چیه خااانوووم خاااااانووووم خااانووووم
از لحاظ عقلی مشکل داره نمیدونم چیکار کنم دکترم نمیاد
اخلاقاش خیلی شبیه بابام اونم سالم نبود
نمیدونم این چه سرنوشتیه
بخدا امروز جاریم اونجا بود مادرش بهش زنگ زد جوری غرق تماشای صحبت اون و مادرش بودم که انگار رفته بودم تو رویا خودمو جاش میدیدم
مادر خودمم که روانش خلاصه
نمیدونم چرا خدا هر چی دیوونه اس سر راه من میزاره