بعد سقط بچم مجدد برای بارداری اقدام کردم اما باردار نشدم .
روزها میگذشت و مرتضی هر روز بداخلاقتر میشد .
دو شب پیش خانومش بود یک شب پیش من .
همون یک شب هم از بس خانومش پیام میداد و زنگ میزد کلافه میشدم .
هر دفه به یه بهانه زنگ میزد گاهی هم مرتضی رو میکشوند به این بهانه که بچه سرفه میکنه و...
فشار زیادی روی مرتضی بود از طرفی زن اولش نمیخواست منو قبول کنه و مدام سر من با مرتضی دعواش میشد ، از طرفی هم خرج دو تا زندگی و اجاره خونه برای مرتضی سخت بود .
غر زدنا و بداخلاقیای مرتضی هم کم بود که حساسیت بیش از حدشم آزارم میداد .
مثلا اینکه نمیذاشت تا سر کوچه تنها برم ، مدام تو خونه حبس بودم
فروشگاهی جایی هم میخواستم برم میگفتم بیا حداقل باهم بریم میگفت نه آبروم میره ، مردم میگن زن دوم داره .
خسته شده بودم از زندگی که برام ساخته بود
حتی خانواده اونم پیش ما نمیومدن ، میگفتم منو حداقل خونه مامانت ببر میگفت نه زنم بفهمه ناراحت میشه و....
خیلی از زن اولش حساب میبرد .
یک روز دل رو زدم به دریا و در نبودش از خونه زدم بیرون .
رفتم پیش دوستم که مغازه پوشاک زنانه داشت .
از حال و روزم پرسید و منم با اشک براش تعریف کردم .
گفت اگه دلت میخواد بیا اینجا من یک فروشنده لازم دارم .
بیا همینجا هم کاری میکنی هم روحیت باز میشه .
برگشتم خونه و منتظر اومدن مرتضی شدم که باهاش حرف بزنم
وقتی مرتضی اومد براش چای و غذا آوردم و گفتم امروز رفتم از خونه بیرون
یهو با خشم بهم نگاه کرد گفت : چی؟
به چه حقی رفتی ؟
گفتم دلم تو خونه گرفته بود اسیرت که نیستم .
بحث بالا گرفت ، گفتم من به خاطر تو زندگی قبلیمو از دس دادم .
برگشت بهم گفت : اصلا از کجا معلوم با من تنها بودی تو ؟ خدا میدونه با کیا بودی و خودتو به ریش من چسبوندی . تو که با من بودی با هزار تا دیگم بودی .
بهش نگاه کردم و تف کردم تو صورتش ، چنان زد تو گوشم که دنیا دور سرم چرخید و افتادم .
چشامو که باز کردم مرتضی نبود ، با اون حال منو گذاشته و رفته بود .
آروم اروم بلند شدم و زیر لب گفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد . این همون مرتضی ست که مجردی بدونش نمیتونستم نفس بکشم ، آرزوم این بود بهش برسم این همونه اما با چهره واقعیش .
رفتم به سمت در ، دیدم در رو قفل کرده . گوشیمم برده بود با خودش
اون شب خونه نیومد فرداش اومد طلبکار و بداخلاق .
گفتم تو نباید دیروز خبر میگرفتی شاید من مرده بودم .
گفت تو چیزیت نمیشه ، از اینکه انقد براش بی ارزش بودم از خودم متنفر میشدم .
گوشیمو بهم پس داد و گفت خیال بیرون رفتن و کار کردن و این چیزا رو از سرت بیرون کن ، من خوشم نمیاد جایی بری .با تکون سر تایید کردم اما تو مغزم هزار فکر میچرخید .
باید فکری به حال خودم میکردم
فردا صبحش مجدد رفتم پیش همون دوستم که مغازه پوشاک داشت ازش خواستم واسطه بشه منو خواهرمو آشتی بده