2737
2734
عنوان

داستان زندگی واقعی شبنم

5672 بازدید | 26 پست

خانوما اگه مایل باشین من هر روز یه داستان سرگذشت کسیو که برام جالب بوده بذارم دور هم بخونیم

خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹


قسمت اول

سلام به همه
من شبنم ۲۶ ساله هستم .
دو تا خواهر و یک برادر بزرگتر از  خودم دارم .
یادمه میرفتم دبیرستان . تازه ۱۶ سالم بود .
دختر درس خونی نبودم اما وضعیت درسیمم بد نبود .

خلاصه پدرم با درس خوندم مخالف بود ، میگفت برو دنبال هنر اما مامانم دلش میخواست درس بخونم .

 چن تا دوست داشتم که صبح و ظهر باهم میرفتیم مدرسه .
یک پسر بود که هر وقت میرفتم و ظهر که تعطیل میشدم دم در مدرسه رو موتورش نگاهم میکرد .

اوایل بهش توجهی نداشتم اما حتی دوستامم متوحه نگاهش شده بودن .
چن وقتی گذشت و یکبار از کنارم رد شد شمارشو انداخت برام روی زمین .
 با اضطراب شماره رو برداشتم

خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹

ارهههه👍👌

ماها که بابامون پولدار نبوده یه چیزی رو خوب یاد گرفتیم ،.  اینکه خیلی راحت قید چیزایی که دوس داریمو میزنیم ، پس یه لطفی در حقمون بکن  ، اگه دوسمون داری زیاد ناز نکن..  دردی که انسان را به سکوت وامیدارد،بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریادوامیدارد... انسانها به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم...!        

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

خووو

ماها که بابامون پولدار نبوده یه چیزی رو خوب یاد گرفتیم ،.  اینکه خیلی راحت قید چیزایی که دوس داریمو میزنیم ، پس یه لطفی در حقمون بکن  ، اگه دوسمون داری زیاد ناز نکن..  دردی که انسان را به سکوت وامیدارد،بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریادوامیدارد... انسانها به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم...!        
2728



من موبایل نداشتم ، البته بعضی دوستام داشتن .


اومدم خونه و از شماره خونه به موبایلش تماس گرفتم و ارتباط ما شروع شد .


اسمش مرتضی بود ۲۵ سالش بود و میگفت تو مکانیکی کار میکنه .

ارتباط و دوستی منو مرتضی یکسال طول کشید ، ۱۷ ساله شدم و سال سوم دبیرستان رو که تمومکردم ، پدرم دیگه اجازه نداد ادامه تحصیل بدم و اصرار داشت دنبال هنر برم .


مرتضی هم با پدرم هم عقیده بود میگفت درس چیه اخه؟ همونا که خوندن بیکارن .

چن وقتی گذشت و منو مرتضی دوستیمون هر روز عمیق تر میشد و کم کم فهمیدیم نمیتونیم از هم دل بکنیم .

از اون طرف خانواده مرتضی اصرار داشتن براش زن بگیرن .

منم خواهر بزرگتر از خودم داشتم و نمیشد که زودتر از اونا ازدواج کنم .

با این وجود بارم مرتضی ، مامانشو فرستاد خاستگاریم اما با مخالفت شدید پدر و مادر روبرو شد ، آخه پدر و مادرم نمیدونستن من عاشق مرتضی هستم .

چن وقتی گذشت و من از مرتضی خواستم کمی صبر کنه خواهرم ازدواج کنه .

بعد چن ماهی خداروشکر برای خواهرم خاستگار اومد و ازدواج کرد .

مجدد مرتضی اومد خاستگاری ، اما بازم پدرم مخالفت میکرد😔

ادامه....

خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹




چن ماه بعد هم گذشت ، روزها برام به سختی میگذشت ، مرتضی تمام عشق من بود اما انگار  قسمت من نبود .

یک روز که با مرتضی قرار داشتم گفت مامانش براش رفته خاستگاری .

و بعد چن روزی مرتضی ازدواج کرد ، بعد ازدواجش افسرده شدم .

دلم میخواست بمیرم ، نمیدونم چرا بابام منو به اون نداد ، گاهی از بابام متنفر میشدم .


مامانم که وضع روحیمو میدید منو آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کرد که شاید بهتر بشم .


برام گوشی خریدن که کلیپ های آرایشی رو بتونم توش ذخیره کنم و همه جوره پشتیبانم بودن که آرایشگر بشم .

اما در دل من طوفانی بود که به هیچ چیز آرام نمیگرفت .

فکر اینکه مرتضی کنار کسی دیگه میخوابه دیوونم میکرد .


یک روز شماره شو با موبایلم گرفتم

گوشی رو جواب داد از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شد ، گفتم این شماره منه ، دوس داشتی گاهی حالمو بپرس .

گفتم من عروسیمو گرفتم اما هنوز فکر تو رو نمیتونم از سرم بیرون کنم .
خلاصه پیام دادنای منو مرتضی شروع شد .

کم کم رسیدیم به قرار گذاشتن ، با هم بیرون میرفتیم ، منم دوستامو و کلاسای آرایشگری رو بهونه میکردم و از خونه میزدم بیرون

تمام فکر و ذکرم مرتضی بود ، اونو سهم خودم میدونستم.

کمار از زنش سوال میپرسیدم نمیخواستم وجود زنش رو باور کنم .
مرتضی هم مثل قبل به من علاقمند بود .

تا اینکه یک روز بابا مامانم عازم کربلا شدن .

مامانم منو به خواهر و برادرام سپرده بود که در نبودشون هوامو داشته باشن
و من از فرصت استفاده کردم و مرتضی رو دعوت کردم خونمون

خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹



خلاصه مرتضی اومد خونمون و اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد .

نمیدونم چرا بعد این اتفاق خوشحال بودم به خودم میگفتم دیگه مجبوره زنشو طلاق بده و با خودم ازدواج کنه .

احمقانه و بچگانه فکر میکردم ،نمیدونستم تمام زندگیم به خاطر همین اتفاق ساده به خطر میفته .

خلاصه اون مدت که پدر و مادر کربلا بودن چن بار دیگه هم مرتضی رو آوردم خونمون


دیگه رابطه ما نزدیک و نزدیک تر شده بود .


گاهی اونم خانومشو میپیچوند و بعد کلاسم میومد دنبالم و میرفتم خونش .

چند ماهی به همین منوال گذشت .

سر و کله خاستگارای منم پیدا شده بود

منم برای هر کدوم یک بهونه میاوردم آخه میدونستم  نمیتونم با کسی ازدواج کنم

از طرفی جرئت هم نداشتم به مامانم بگم

به مرتضی میگفتم زنتو طلاق بده و بیا ،اونم هر دفعه یه حرفی میزد

کم کم زندگیمو استرس گرفته بود آرزو میکردم خاستگار نداشته باشم

تا اینکه فهمیدم زن مرتضی بارداره


خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹
2738



بعد بارداری زن مرتضی ، مرتضی هر روز از من بیشتر فاصله میگرفت .


پدر و مادر منم اصرار داشتن ازدواج کنم

به جایی رسیده بود که مرتضی حتی جواب پیامامو به زور میدم


تو شرایط خیلی سختی بودم . که دانیال اومد خاستگاریم .


نوه عموی پدرم بود ، کارمند یک شرکت خصوصی و خانواده خوبی داشت .


نمیدونستم اینو به چه بهانه رد کنم .

فقط میگفتم قصد ازدواج ندارم اما مامان بابام به هیچ وجه قانع نمیشدن .


دلم میخواست بمیرم از یک طرفی بی مهری مرتضی ، از یک طرف فشار خانوادم و ترس از آینده .


مجبور شدم به دانیال جواب مثبت بدم ،خیلی سریع بساط ازدواج ما آماده شد . بعد چن ماه نامزدی ، خانواده هامون تو بهترین تالار برامون مراسم گرفتن و ما راهی خانه خودمون شدیم .


جند شب اول اصلا تن به رابطه جنسی نمیدادم ، همش میگفتم میترسم و..

ادامه دارد ....


بعد یک هفته دانیال طاقتش سر اومد گفت تو چته آخه ؟ مگه میشه ما رابطه کامل نداشته باشیم ؟

یادمه اون شب چن دقیقه بعد شروع رابطه،  دانیال با چشمهای متحیر در تاریکی اتاق منو نگاه کرد و با تعجب گفت ؟ تو دختر نیستی؟ چراااااااااا؟



خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹



بلندشد رفت تو حال نشست روی مبل ، سرشو گرفت بین دستاش زیر لب حرف میزد نمیفهمیدم چی میگه ، میترسیدم بهش نزدیک بشم .


بلند شد دوباره اومد بالا سرم با جیغ بلندی که تا اونزمان ازش ندیده بودم گفت بگو کی؟؟؟؟


گفتم چی میگی؟

گفت : تو خوب میدونی چی میگم ، چرا دختر نیستی ؟

گفتم : دیوونه شدی لابد خودت کاری کردی دیگه

گفت : خودم ؟ منو چی فرض کردی؟

مثل دیونه ها شده بود رفت به سمت گنجه ظروفم که پر بود از سرویس چینی و آرکوپال ، گنجه رو کشید و انداخت کف خونه ، صدای وحشتناکی داد هم ظرفا خرد شد .


من گریه میکردم و اون داد میزد حال خودشو نمیفهمید .


هر چند لحظه برمیگشت سمت من و میگفت بگو کی ؟ کی با تو بوده؟


خیلی ترسیده بودم .


اون شب صبح شد . دلم میخواست میمردم .

صبح دانیال لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون .

نمیدونستم چیکار کنم. نمیدونستم چه فکری داره



خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹



اونروز ظهر دانیال خونه نیومد .

به گذشته فکر میکردم که چطور با یک اشتباه زندگیم سیاه شد .

دانیال واقعا پسر خوبی بود ، چه بلایی به خاطر حماقتم سر خودم آورده بودم .

شب شد رو مبل خوابم برده بود که با صدای در از خواب بیدار شدم فهمیدم دانیاله خودمو به خواب زدم .

رفت تو اتاق و خوابید ، چن روز به همین سبک گذشت ، صبح میرفت شب میومد ، نمیدونستم کجا میره ،کجا ناهار میخوره ، وقتی میومد کلامی حرف نمیزد .


گمون نکنم هیچ نوعروسی مثل من اینهمه بدبخت بوده باشه .


یک شب از رفتارش خسته شده بودم ، وقتی اومد رفتم جلو گفتم : چرا حرف نمیزنی تا کی میخوای اینطوری باشی؟

صورتشو ازم بر میگردوند .

با صدای بلند گفتم بهم نگاه کن نگاه کن بگو من چیکار کنم ؟

وقتی چشاماشو به چشام دوخت ، دیدم چشماش پر اشکه ، تا حالا اونطوری ندیده بودمش ، به آرامی گفت : من خیلی دوست داشتم ،من خوشبختت میکردم اما ..

پرسیدم اما چی؟

گفت: اما الان بهت هیچ حسی ندارم .

آروم رفت تو اتاق ، باز من افتادم روی مبل ، صد بار زیر لب خودمو و مرتضی رو نفرین کردم .

واقعا حیف دانیال بود برای من .

فردا که دانیال رفت سر کار ناخودآگاه شماره مرتضی رو گرفتم ، شاید به خاطر بی مهری های دانیال دنبال کسی بودم که آرومم کنه .

مرتضی جواب داد و حالمو پرسید ، میدونست ازدواج کردم از شوهرم و زندگیم پرسید .
گفتم سر اون بلایی که سرم آوردی بدبخت شدم و....
خیلی ناراحت شد گفت واقعا نمیدونم برات چیکار کنم .
از زندگیش پرسیدم گفت پسرش دنیا اومده و ...

دیگه بی مهریای دانیال باعث شده بود هر روز به مرتضی تماس بگیرم
باز داشتم بهش وابسته میشدم .
دانیال هم هر روز سردتر میشد .دیگه حتی سلام و جوابم نداشتم هم خوابگی که اصلا .

چند ماهی گذشت و یک شب دانیال از بیرون اومد نشست روبروم

گفت : شبنم من روزها فکر کردم نمیتونم با این جریان کنار بیام ، نمیتونم واقعا
من تو عمرم به هیچ زنی نگاه نکردم ، به امید اینکه با یک زن پاک ازدواج کنم  .شب و روز کار کردم که زندگی آبرومندانه داشته باشم

من نمیتونم باهات ادامه بدم ، با چه شرایطی حاضری ازم جدا بشی؟

در برابر حرفاش سکوت کردم ،حرفی نداشتم که بگم .

در برابر ناباوری هم منو دانیال از هم جدا شدیم .


خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹




بعد جدایی از دانیال نمیتونستم نگاه خانوادمو تحمل کنم .

یه جورتیی سر بسته علت جداییمو فهمیده بودن . اما چیزی به روم نمیاوردن فقط میگفتن حیف دانیال پسر خوبی بود .

من از تنهایی باز به مرتضی پناه آوردم

کسی رو هم جر اون نداشتم .

گاهی باهاش قرار میذاشتم و بیرون میرفتیم

بهش میگفتم زندگیم تباه شد میگفت درست میشه حرص نخور

یکسال گذشت و کم کم خانوادم متوجه ار تباط منو مرتضی شدن . اول با نصیحت بعدم با دعوا سعی کردن منو اونو از همه جدا کنن .



یادمه پدرم تو اتاقم یک هفته زندانیم کرد و گوشیمو ازم گرفت .


اما باز بعد مدتی بهش پیام میدادم .یک روز که خونه بودیم زنگ در حیاط رو زدن ‌

رفتم در رو باز یک زن و یک پسر بچه بودن ، ازم پرسید شبنم شمایی؟

گفتم آره ، اومد جلو یقه منو گرفت ، گفت چی از زندگی من میخوای دختر بی آبرو .

سر و صدا انقد بالا گرفت که چن تا از همسایه ها فهمیدن .

بعد رفتنش مامانم قلبش گرفت 


مامانم به بیمارستان رسوندیم فوت شد .

گفتن سکته قلبی کرده و من بدبخت تر از قبل شدم .
چن ماهی از فوت مامانم گذشت .

مرتضی ازم خواست که صیغه اش بشم درخواستشو قبول کردم
یک چمدون لباس برداشتم و رفتم ت خونه ای که  اون برام اجاره کرده بود
دلم میخواست روی زنشو کم کنم ، اونو علت فوت مامانم میدونستم
چن ماه اول زندگیم با مرتضی حسابی به خودم میرسیدم میخواستم زنشو از میدون خارج کنم .

میخواستم انتقام همه چی روازش بگیرم . پدر و خواهر و برادرام دور و برم نمیومدن .


تمام تلاشم این بود که از مرتضی باردار بشم .
و بعد چن وقتی ازش باردار شدم .

مجبور شد ازدواجمو رسمی کنه و من با ۵ سکه شدم همسر قانونی مرتضی .

از بارداریم خوشحال بودم ، چن بار زن مرتضی زنگ زده و فحشم داده بود و منم براش کم نذاشتم

مرتضی زیاد از بارداریم خوشحال نبود اما خودم حس برنده بودن داشتم که یک روز به خونریزی شدیدی افتادم و متاسفانه بچم سقط شد

خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹



بعد سقط بچم مجدد برای بارداری اقدام کردم اما باردار نشدم .


روزها میگذشت و مرتضی هر روز بداخلاقتر میشد .

دو شب پیش خانومش بود یک شب پیش من .


همون یک شب هم از بس خانومش پیام میداد و زنگ میزد کلافه میشدم .


هر دفه به یه بهانه زنگ میزد گاهی هم مرتضی رو میکشوند به این بهانه که بچه سرفه میکنه و...


فشار زیادی روی مرتضی بود از طرفی زن اولش نمیخواست منو قبول کنه و مدام سر من با مرتضی دعواش میشد ، از طرفی هم خرج دو تا زندگی و اجاره خونه برای مرتضی سخت بود .


غر زدنا و بداخلاقیای مرتضی هم کم بود که حساسیت بیش از حدشم آزارم میداد .

مثلا اینکه نمیذاشت تا سر کوچه تنها برم ، مدام تو خونه حبس بودم

فروشگاهی جایی هم میخواستم برم میگفتم بیا حداقل باهم بریم میگفت نه آبروم میره ، مردم میگن زن دوم داره .


خسته شده بودم از زندگی که برام ساخته بود

حتی خانواده اونم پیش ما نمیومدن ، میگفتم منو حداقل خونه مامانت ببر میگفت نه زنم بفهمه ناراحت میشه و....


خیلی از زن اولش حساب میبرد .


یک روز دل رو زدم به دریا و در نبودش از خونه زدم بیرون .


رفتم پیش دوستم که مغازه پوشاک زنانه داشت .

از حال و روزم پرسید و منم با اشک براش تعریف کردم .

گفت اگه دلت میخواد بیا اینجا من یک فروشنده لازم دارم .


بیا همینجا هم کاری میکنی هم روحیت باز میشه .


برگشتم خونه و منتظر اومدن مرتضی شدم که باهاش حرف بزنم 


وقتی مرتضی اومد براش چای و غذا آوردم و گفتم امروز رفتم از خونه بیرون
یهو با خشم بهم نگاه کرد گفت : چی؟
به چه حقی رفتی ؟

گفتم دلم تو خونه گرفته بود اسیرت که نیستم .
بحث بالا گرفت ، گفتم من به خاطر تو زندگی قبلیمو از دس دادم .

برگشت بهم گفت : اصلا از کجا معلوم  با من تنها بودی تو ؟ خدا میدونه با کیا بودی و خودتو به ریش من چسبوندی . تو که با من بودی با هزار تا دیگم بودی .

بهش نگاه کردم و تف کردم تو صورتش ، چنان زد تو گوشم که دنیا دور سرم چرخید و افتادم .

چشامو که باز کردم مرتضی نبود ، با اون حال منو گذاشته و رفته بود .

آروم اروم بلند شدم و زیر لب گفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد . این همون مرتضی ست که  مجردی بدونش نمیتونستم نفس بکشم ، آرزوم این بود بهش برسم این همونه اما با چهره واقعیش .

رفتم به سمت در ، دیدم در رو قفل کرده . گوشیمم برده بود با خودش

اون شب خونه نیومد فرداش اومد طلبکار و بداخلاق .
گفتم تو نباید دیروز خبر میگرفتی شاید من مرده بودم .
گفت تو چیزیت نمیشه ، از اینکه انقد براش بی ارزش بودم از خودم متنفر میشدم .

گوشیمو بهم پس داد و گفت خیال بیرون رفتن و کار کردن و این چیزا رو از سرت بیرون کن ، من خوشم نمیاد جایی بری .با تکون سر تایید کردم اما تو مغزم هزار فکر میچرخید .

باید فکری به حال خودم میکردم

فردا صبحش مجدد رفتم پیش همون دوستم که مغازه پوشاک داشت ازش خواستم واسطه بشه  منو خواهرمو آشتی بده

خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹




با خواهرم همونجا تماس گرفت و اونم اومد .


وقتی منو دید بغلم گرفت و احوالمو پرسید .


گفتم چه حال و احوالی این زندگی و روزگارم و همه چی رو براش گفتم ، از سقط بچم گفتم .


گفت آبجی بهتر که از مرتضی بچه نداشته باشی .

خلاصه منو برد خونه خودش .


از بابا برام گفت که دنبال زن میگردن برای بابا ، آخه تنهاست .


از داداشم گفت و خداروشکر همه خوب بودن .

گفت باید تو رو با بابا آشتی بدم ، مرتضی تو رو بیکس گیر آورده .

گفتم نه روی دیدن بابا رو ندارم .


خلاصه خونش موندم . و مرتضی تماس گرفت که کجایی ؟ گفتم دیگه هیچ وقت پامو تو خونت نمیذارم .


فرداش رفتم دادگاه . و ازش شکایت کردم که منو تو خونه زندانی میکنه و...



بعد چند جلسه دادگاه و مراحل اداری و....


زنگ زدم گفتم بیا طلاقم بده و خلاصم کن ، گفت همون ۵ سکه مهریه تو ببخش تا بیام.


بالاخره توافقی با بخشیدن همون ۵ سکه ازش جدا شدم .


تو این مدتم خونه خواهرم بودم ، واقعا از گل نازکتر ازشون نشنیدم .  با پدرم آشتی کردم و برای پدرم زن گرفتیم .


برگشتیم خونه پدرم . و رفتم مغازه دوستم مشغول کار شدم مدتی اونجا مشغول بودم .


از کمیته امداد وام اشتغال گرفتم و برای خودم یک مغازه کوچیک روسری فروشی زدم . و صبح میرم مغازه و شب میام خونه ، یه بارم دانیال و خانومش اتفاقی اومدن ازم خرید کردن خانومش که منو نمیشناخت اما منو دانیال یک لحظه از دیدن هم شوکه شدیم . یه دختر کوچولو هم بغلش بود بعد رفتنشون یک دل سیر گریه کردم .


پایان


❤️❤️❤️❤️❤️

من شبنم داستان زندگیمو تعریف کردم چون به دخترایی که با پسری دوست میشن بگم برقرار کردن یک رابطه جنسی میتونه کل زندگیتونو داغون کنه ، من وقتی با مرتضی وارد رابطه جنسی شدم فکر میکردم باهاش ازدواج میکنم و خوشبخت میشم فکر نمیکردم ، به اینجا برسم که مامانمم از دستم سکته کنه ، دانیال رو از  دست بدم و الان مجبور به تنهایی زندگی کردن باشم .



خیلی دوست دارم فامیلامون بدونن من هیچوقت بهشون سلام نرسوندم😹😹
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730