پارت اول:
توی تنهایی خودم بودم
یک نفر آمد و سلامی کرد
تویِ شهرِ خالی از مردم
یک نفر داشت کودتا میکرد
(علیرضا آذر)
یک بار دیگر نگاهی به سرتاسر خیابان خلوت فرعی انداختم، پرنده پر نمی زد! دوباره با حرص لگدی به لاستیک پنچر شده زدم و لبه ی جوب کنار خیابان نشستم. انگشت را تهدید وار به سمت ماشینم تکان دادم:
_ ده آخه ماشینم انقد زبون نفهم میشه؟ الآن موقع پنچر شدن بود؟ سرظهر؟ وسط این خیابون خلوت؟ حالا من لاستیک توی قول تشنو چجوری عوض کنم؟
احساس می کردم مغز سرم از شدت گرما به نقطه ی جوش رسیده است! خورشید مرداد ماه که شوخی ندارد! آن هم با این مقنعه ی سیاه که تمام گرما را جذب می کند فرقِ سرِ من! بار دیگر بلند می شوم و لگدی به لاستیک پنچر شده می زنم که صدایی از پشت سرم می گوید:
_مشکلی پیش اومده خانم؟ کمکی از دستم برمیاد؟
بر می گردم و پسری جوان را مقابلم می بینم. پیراهن سفید نخی جلو بسته پوشیده و نگاهش را به نقطه ای جلوی پایم دوخته است. موهای حالت دار و نیمه بلندش روی پیشانی اش افتاده و عینک گرد به چشم دارد. بارزترین صفتی که برایش به ذهنم می رسد " بانمک" است. انگار که از وسط یک کتاب مصور فکاهی بیرون پریده باشد. ناخودآگاه نیشم را برای این همه بانمکی اش شل می کنم و می گویم:
_ ماشینم پنچر شده، الآن دقیقا چهل دقیقه است که اینجا موندم. احساس می کنم تا تشنج کردن یه قدم فاصله دارم. گوشیم خاموش شده و منتظر کمک موندم بلکه خدا یه فرشته از آسمون بفرسته.
نگاهش همچنان به زمین است و لبخند محجوبانه ای می زند. چال گرد و کوچکی روی گونه ی راستش پیدا می شود. بازهم نیشم شل می شود! الحق که از کتاب مصور بیرون پریده! آرام می گوید:
_ اگه زاپاس داشته باشین، می تونم براتون عوض کنم.
به جایی پشت سرش اشاره می کند:
_ من این جا کار می کنم.یه ساعتی میشه که تعطیل شده و همه رفتن. منم از بخت شما کارم طول کشیده که تا الآن موندم.
به جایی که اشاره کرده، نگاه می کنم. "کافه کتاب" بزرگ و واضح روی سردرش نوشته شده است. کرکره پایین است اما ظاهر ساختمان که به کافه نمی خورد.
جای تعارف نیست، از خدا خواسته کمکش را قابل می کنم و با کمکش زاپاس را از پشت ماشین پایین می گذارم و وسایل را به دستش می دهم. مشغول می شود. یک قدم عقب تر می روم. از گرما بی حال شده ام و حرارت از گونه هایم بیرون می زند. مقنعه ام را تکان می دهم بلکه کمی خنک شوم. سرم گیج می رود و لبه جوب می نشینم. پسر برمی گردد و این بار کوتاه نگاهم می کند:
_انگار حالتون خوب نیس
زمزمه ی نامفهومی به معنای تایید از دهانم خارج می شود. از جا بلند شده و به سمت همان کافه کتاب می رود. کرکره را با ریموت بالا می زند و در را باز می کند:
_ بفرمایید داخل.اسپیلت رو روشن می کنم تا زمانی که کار ماشینتون تموم میشه کمی خنک بشید.
با تردید نگاهش می کنم. باز هم لبخندی می زند و می گوید:
_ من این جا کار میکنم برای خودم نیست. داخلشم دوربین مداربسته داره که بیست و چهار ساعته روشنه، خیالتون راحت باشه.
کوله ام را چنگ زده و از جا بلند می شوم. گرما اجازه ی فکر کردن بیشتر را نمی دهد. داخل می روم و نگاهم را دور می چرخانم. کافه نیست. درواقع یک فروشگاه فروش لوازم هنری و لوازم تحریر و جینگیلی جا و اینجور چیزهاست.یک فروشگاه بزرگ! نیم طبقه ای بالاتر پر از قفسه های کتاب است. جلوی اسپیلت، جایی نزدیک پیشخوان می نشینم. از پشت پیشخوان با یک بطری کوچک آب معدنی به سمتم می آید:
_ ببخشید دیگه، تو یخچال کوچیکمون همینو پیدا کردم.
بطری را می گیرم و تشکر می کنم. بیرون می رود. کمی حالم جا آمده از کوله ام شارژرم را بیرون می کشم و گوشی خاموش شده را روشن می کنم. هیچ تماس از دست رفته ای ندارم. تعجبی ندارد، این وقت روز هیچ کس در خانه منتظرم نیست. یک ربع بعد پسر صدایم میزند. کوله ام را برمی دارم و بیرون می روم. صندوق را باز می کنم تا لاستیک پنچر و وسایل را داخل بگذارد. دوباره و سه باره تشکر می کنم. رو به رویش می ایستم و دستم را مقابلش می گیرم:
_جانان زند.
دستش را روی سینه اش می گذارد و سرش را به نشانه ی احترام کمی خم می کند:
_امیرحافظ محبی
دستم را پس می کشم و شانه بالا می اندازم. حتما مذهبی است. لبخند گرمی می زنم و با لحن صمیمی همیشگی ام می گویم:
_پدرم بهم یاد داده که همیشه دینمو جبران کنم و نذارم حق کسی گردنم بمونه. چه جوری لطفتو جبران کنم؟
با همان استایل سر به زیرش جواب لبخندم را می دهد و می گوید:
_ به من دینی ندارید خانم زند. کمک کردن به دیگرانو دوس دارم.
_ مهربونی شمارو می رسونه ولی باید محبتتو جبران کنم.
_ یه روزم که من به کمک احتیاج داشته باشم، دستی برای کمک پیدا میشه. نگران نباشید خانم فقط یه کمک ساده بود.
_حداقل اجازه بده برسونمت.