به اختیار گرو بُرد چشم یار از من
که دور از او ببَرد گریه اختیار از من
به روز حشر ، اگر اختیار با ما بود
بهشت و هرچه در او ، از شما و یار از من
سیهتر از سر زلف تو ، روزگار من است
دگر چه خواهد از این بیش ، روزگار از من ؟
به تلخکامی از آن دلخوشم که میماند
بسی فسانهی شیرین به یادگار از من
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من ؟
به اختیار نمیباختم به خالش دل
که برده بود حریف ، اوّل اختیار از من
گذشت کار من و یار ، شهریارا ! لیک
در این میان غزلی ماند شاهکار از من ...
#شهریار