روزایی توی زندگی وجود داره که از صبح علیالطلوع، با دلشوره از خواب بیدار میشی. با هر صدایی قلبت فرو میریزه و واسهی مواجهه با حادثهای که نمیدونی چیه عرق میریزی. اما من توی روزایی که دلم به یه رخشویخونهی بزرگ تبدیل میشه، میفهمم که دلتنگم. انگار یکی دلم رو با خاطرات ریز و درشت بههم میزنه. امروز صبح که با دلهرهی یه اتفاق نیفتاده بیدار شدم، فهمیدم باید ببینمت. مثل همهی دفعاتی که دیدنت، آب سردیه روی شعلههای بیتابیم. تو چطوری بغلم میکنی که آغوشت امنترین گوشهی دنیا میشه؟ چرا لبهای تو، توی بوسههای هیچکس دیگه تکرار نمیشه؟ چرا هروقت اسمم رو صدا میزنی، مثل شیشهی سنگ خورده فرو میریزم؟ صبح که با دلآشوبیِ دنیا بیدار شدم، میخواستم ببینمت. که بهت بگم من بدون تو یه روح سرگردونم که جسمم رو هم پس میزنم. میخواستم بهت بگم دنیای من، همهی اون چیزاییه که بهم دادی، دنیام رو ازم نگیر. میخواستم بهت بگم تو، جای دونفر نفس میکشی، یکی جای خودت، یکی جای من. میخواستم بگم جز من، دنیات رو با هیچکس قسمت نکن.
صبح که از خواب بیدار شدم، زمین دور سرم میچرخید. دلم کورهی جهنم شده بود. خاطرهها توی سرم فریاد میزدن و چشمم سیاهی میرفت. امروز صبح که با دلشوره چشمم به دنیا باز شد، یادم افتاد که دیگه حتی یه تار موت هم برای من نیست. نه دنیات، آرزوهات. صبح که بیدار شدم یادم افتاد تو هنوزم صدا میزنی، هنوزم بغل میکنی و هنوزم میبوسی. ولی دیگه هیچ کدوم از اینا برای من نیست. صبح که بیدار شدم... نباید بیدار میشدم.