سلام..
امشب شب بدی بودبرااولین بارجلومادرشوهرم باشوهرم حرفم دباخودشم همینطور..
مابودیددلتوننمیشکست..
ماجرااینطورکه من ماه اخرم مادرشوهرم اومده خونمونوبقول خودش کمک کنه..حالاچندزوزهست خود دست به کارشده کمداروریختیم بیرون واتاق دخترامومرتب....امروزغروب اومدیمکارکنیمنمیدونم جی شدبقول خودش بدنم خالی کرد..گقتم غذابیارم گفت نه گفتم چایی نه..
خلاصه یکم گذشت زنگ زنگ زددخترش جواب ندادبه خواهرزادش زنگ زدکه پیش دخترش بود..که سلام حالم خوب نیست دخترش یعنی دخترمن اذیت میکنه خیلی جیغ میزنه و...حالم خوش نیست بعدی دفعه زرترکی صحبت کردن.خیلی بهم برخوردخون خونمومیخوردانقدرام خرنیستم مطمئنم راجب من گفته..بعدکه قطع کردگفت فلانی سلام میرسونه.. ج ندادم دوباره گفت
...گفتم مرسی سلام برسونید
.بعدگفت چی شده منم اعصابم بهم ریخت کنترلموازدست دادم..گفتم چراترکی گفتین خوب میگفتین میرفتم بیرون..نه اینکه اینجوری ...
گفت به روح شوهرمدرمورددخترم بودودرموردحال خودم...
گفتم ددست وقتی داشتیدراجب دخترمن حرف میردیددیگه..گفت نه این چه حرفیه چرااینطوری برداشت میکنی اگه اینجوری کنی دیگه نمیامپیشت..گفتم هرطورمیلتونه...بعدبرگشتم گقتم دوست ندارم به خواهرزداتون بگیددخترمن ادیتتون میکنه اخه به اون جه..بچه س چکارش کنم...گفت منممادربزرگشم..گفتممن مادرشم هرچی بخواممیتونم بهش بگم..گفتواای بحال روزی که بخواین ادمونگهدارید..گوشی وسیگارشوبرداشتبردبالکن..
انقدرحالم گرفته شدکه خدامیدونه...
ازطرفی دخترمویایدبزارم پیشش برم واسه زایمان..ازطرفی تاحالاباهم بحث نکردیم خیلی منودوست داشت..اصلاحالم گرفته بودرفتم بغلش کردم معذرت خواهی..بااینکه میدونممقصرنیستم گفتم ببخشیدو..
گفتم دیگه نمیایداینحا..گفت دیگه جاره ای نیست مجبورم بیام ولبخندزد..اخه شوهرم گفته بودخیلی زودرنجه...اگه کاری کنی دیگه نمیاد...منم دست خودم نیست که توحاملگی اعصاب ادم صدجورمیچرخه..
بعدایناتمام شدشاموخوردیم شوهرم قرارشدی دراورجابجاکنه بزاره توی هال ولی خوابش برد..منم رفتم کاراموکردم که بریم بخوابیم مادرش رفته تتدتندجای شوهرمومرتب میکنه چون همهاتاقوریختم بیرون واسه خونه تکونی..منموعصبانی شدم گفتملااقل میزاشتیدزیرش جاروبکشم..هی تندتندپسرم خسته اس...حالافرداجارومیکنی..گفتم من خودم درست میکنم..رفت دراوروبیاره توی هال برگشت شوهرموصداکرد..شوهرم توخواب پلشدگفت نه مامان نمیتونم منم حرصم گرفت گفتممن بهت دارممیگم گفت گوساله حرومزاده مگهنمیبینی خوابم🤐..
منم گفتم حرومزاده هفت جدته..نطدیک بودبترکه بغضم..این اولین باربوداینطوری باهام حرف میزداونم جلومادرش منم هیچی نگفتم گفتم مادرتودیدی زبون دراوردی..چیری نگفت مادرشم جیزی نگفت..خلاصه خیلی ازدستش ناراحتم..برای اینکه بحث کش پیدانکنه کاراموکردم وصداش کردم اومدسرجاش خوابیده اماخدامیدونه کهچقدرررررناراحتم...
حالاشمابودیدواللهمقصرکیه؟؟
دلم داره میترکه منوشوهرم خیلی همدیگرودوستداشتیم چرااینجوری شد😢😢😢😢