دوستان از اقوام دور هستن و از بچگی عاشق هم بودیم تا اینکه سال89بهم گفت و از اینجا عشق عمیق ما شروع شد. از اول قصدمون ازدواج بود خلاصه میکنم چه سختیایی از دوریش کشیدم. بابام پیامای من و اونو دید کشتم تیکه تیکم کرد, ولی نگفتم کیه چند, سال محروم از گوشی همه چیزم کرد ولی گوشی مخفی داشتم باهاش در ارتباط بودم همه جوره بهم ثابت شده بود که واقعا من میخواد طولانی بخوام تعریف کنم بابام برام گوشی خرید و باز بابام فهمید و ولی این دفعه دل زدم به دریا بهش گفتم کیه بهش گفتم چقدر من میخوامش اون عاشقم. اینقدر زدم که چیزی که تو بدنم سالم بود زبونی که تو دهنم بود. بازم باهاش بودم یواشکی بابام خیلی تعصبی و غیرتی و مغرور حرف فقط حرف خودش. تا الان باهاشم که9سال چندین بار برا خواستگاری اومدن جواب رد, شنیدن بابام احازه خواستگاری نداد.تا اینکه عرم جزم کرد که این دفعت باید بشه من نمیتونم بدون تو. منم نمیتونم بدون اون حتی نمیتونم اینده بدون اون تصور کنم حتی بین خودمون هم صیغه مرحمیت خوندیم برا حلقه و... خریده بود شکر خدا کارش خیلی خوب این مدت بخاطر سنم مامانم اصرار که ج بده به خواستگارت شانس بد من 6خواستگار عالی عرض یه هفته برام اومد. همه هم از خانراده خای خرب و با اصل و نصب پسرها هم موقعیتای خوب داشتن. ولی من حتب نمیتونستم به اونا فکر هم کنم چه برسه به زندگی