من پر لایک ترین پستم این بوده، با ۶۰۰ تا لایک؛
یه روز داشتم از بیرون میومدم خونه، یه آقائی به فاصله ی چند ده متریم داشت از جلوم راه میرفت،
یهو یه چیزی از جیبش افتاد پائین (کارت عابر بانکش بود) اونم متوجه نشد که افتاده.
در یه جهش خیره کننده خودمو در کسری از ثانیه به اون شئ مورد نظر رسوندم.
فقط نمیدونم اون مرده چطور تونست باز همون فاصله رو حفظ کنه؟
صداش زدم و اون بنده خدا هم هندزفری در گوش چیزی نمیشنید، صدامو بالاتر بردم، امّا کافی نبود.
۲ دسیبل دیگه بهش اضافه کردم ولی انگار تو یه دنیای دیگه بود😦😦
(اصلا تو خیابون جای آهنگ گوش دادنه؟)
دیگه به آخرین گزینه ای که تو چنته داشتم چنگ زدم.
خم شدم و یه سنگ کوچیکبرداشتم؛
اولی رو پرتاب کردم ولی با فاصله ای معنا دار از کنارش رد شد. دومی رو با تمرکز بیشتر پرتاب کردم ولی باز با هدفم فاصله داشتم، دیگه داشت قلق گیریش دستم میومد.
سومی رو برداشتم و این بار بزرگتر از قبلی، باز پرتاب کردم ولی مماس با گوش سمت چپش به بیرون از چارچوب بدنش افتاد.
دیگه چهارمی رو که بزرگتر از تمام سنگهای قبلی بود برداشتم و به خودم گفتم؛
« شادی » تو میتونی.
و نوک مگسک رو گذاشتم زیر خال و پرتاب کردم و بالاخره به هدف برخورد کرد. 🙌🙌
اون بنده خدا هم فارغ از غوغای جهان و در عالم خودش یهو برگشت و هراسان منو که سنگ پنجم رو در دست داشتم دید.😲😲
اصلا نذاشت بهش بگم ماجرا رو.
(البته حقم داشت، با اون سنگهائی که دستم بود، رستم دستان هم قالب تهی میکرد)
دو پا داشت، دو تای دیگه هم قرض کرد و الفرار.
منم با سنگهای شیشم و هفتم (که هر کدوم به ترتیب شماره از قبلی بزرگتر بود) به دنبالش دوان دوان، برای رسیدن به هدفم.
ولی هیچوقت به هدفم نرسیدم و اون بنده خدا با خاطره ای وحشتناک برای همیشه اون محل رو ترک کرد و هیچگاه اونجا رؤیت نشد.