پسر عموم ب دلایلی پدر مادرش تو ۳ سالگی فوت شدن بخوام بگم چیشده داستانش طولانیه ....
بعد از اون با ما زندگی کرد تا الان مثل داداشمه و چیز طبیعی ک صمیمی باشیم چون تو ی خونه بزرگ شدیم...
ولی خانوادم ی سری حساسیت های بیخودی نشون میدن
مثلا دیشب ی جایی بود قشنگ قیافش مث گچ شده بود از خستگی و کار من ی لیوان شربت دادم بهش فقط دستم کشیدم تو موهاش فقط گفتم خوبی؟؟؟ (حالا بخام دقیق بگم ی دقیقه هم دستمو گزاشتم رو صورتش )
داداشم د۶ن منو سرویس کرد ک نکن اینجوری :/ البته جلو پسر عموم اینجوری نمیکنه ....
طبقه بالای خونه ماس بعد اونجا بودم داشتم ی چیز نشونش میدادم تو گوشی اصلا من کاریش نداشتم من اینور تخت نشسته بودم اون اونور ..... داداشم میگ برا چی اومدی اینجا ......
واقعا اعصابمو خورد کرده :/ خب تو ی خونه ایم از بچگی باهام بزرگ شدیم مثل داداشمه انتظار دارین با فامیلی صداش کنم ؟؟ بعدم کسی نداره جز ما
من ۱۸ سالمه
داداشم ۲۶ سالشه
پسر عموم ۲۷ سالشههه