حتی به رومم نمیورد تحقیرش کردم تویه جمع بار ها خوردش کردم خیلی دلشو شکستم بعضی شبا صدایه گریه اش میشنیدم ولی به رویه خودم نمیوردم اون بازم محبتم میکرد بازم صبح زود برام صبحانه درست میکرد کنارم میخورد که تنها نباشم آخرین بار درحد کشت زدمش و تویه حموم زندانیش کردم چون یادش رفته بود شارژرو از پریز برق بکشه رفتم سر کار وقتی برگشتم غذامو آماده کرده بود و رفته بود حدود دوهفته بعد فهمیدم خیلی دوسش دارم رفتم دنبالش ولی برنگشت اون موقع دیدمش غمگین افسرده شده بود هر کار کردم برنگشت تا این که معلوم شد بارداره بخاطر بچه برگشت خونه یه هفته از برگشتنش میگذره میخوام جبران روزایه سختشو بکنم ولی اصبا حرف نمیزنه ازم میترسه میخوام محبتش کنم بهم بگین چجوری من واقعا پشیمونم
اگه میخوایی چرتو پرت بگین یا توهین کنین بفرمایید من واقعا به..... افتادم پس راهنماییم کنین