ما همكار بوديم
از هم خوشمون ميومد هواي همو خيلي داشتيم تو محل كار ولي رومون نميشد بهم چيزي بگيم😁
يبار رئيسمون دعواش كرد طفلكي رو ، اعصابش خورد بود پاشد رفت اشپزخونه منم ديدم نمياد پاشدم به بهونه چايي ريختن براي خودم رفتم اشپزخونه ديدم نشسته رو ميز نهارخوري كنارش واستادم گفتم اشكالي نداره حرص نخور يهو سرشو داد تكيه داد بهم دستمو گرفت گفت دارم داغون ميشم ندا من هم خندم گرفته بود هم هيجاني بودم براي اولين بار دستشو لمس كردم😍😍😍😍😍
داشتم دلداريش ميدادم يهو رئيس خر درو باز كرد بياد صبونه ما با سرعت نور از هم جدا شديم😂😂😂😂
ولي بهترين حس عمرم بود❤️