من عشقم 9سال هم میخوایم و خانوادم مخالف بود الان مامانم گفت بهش بگو قبل عید بیاد خونه با بابات بحرفه.این ارزوم بود روزی هزار بار ارزو این لحظه داشتم ولی نمیدونم چرا دلم گرفته و ناراحتم نمیدونم چم شده. به عشقم گفتم از رضایت مامانم فقط پرواز نکرد و بس ولی نارحتیم که گفتم ناراحت شدریخت بهم میگه تا ساعت10امشب بهت وقت میدم و فکرات بکن من میخوای یا نه
نمیدونم چی بگم نمیدونم چرا اینجور شدم
این حس لعنتی چیه اومده سراغ من خدایا
خوب چی توذهنته که دودلت کرده؟باید یه دلبلی داشته باشه؟
طبیعیه آدم استرس می گیره حرف یه عمر زندگیه!! بهترین آدم هم که باشه آخرین لحظه رو شک می کنی که دیگه باید توگل کنی به خدا و دل بزنی به دریا و بله رو بگی!!!
بشین فکر کن
ب هیچ وجه احساسی تصمیم نگیر
من جات بودم فک کنم مرده بودم از خوشحالی
اون اشتباه میکنه بعد به من میگه تو درست شو
خودت میدونی ولی اگه ی چیز بتونه ی زندگی مشترکو ک لبه ی تیغه نجات بده عشقه...ینی اگه دونفر تو رابطه بدترین اتفاقاهم واسشون بیفته باز اون علاقس ک برشون میگردونه ب هم...تو ی بار زندگی میکنی حالا این یبارو میتونی ب دلت اعتماد کنی و بری جلو یا که ب حرف دیگران بری و ی عمر حسرت بخوری و باهر مسئله ی کوچیکی ک تو زندگیت با شخص دیگه ای پیش میاد باخودت بگی اگه با فلانی بودم اینطوری نمیشد دیگه تصمیم خودته
