دانشجوسال سه بودم یه اقایی ازم خواستگاری کرد بعددوبار بیرون رفتن برای اشنایی به صورت کاملا مسخره ای بهم خورد من خیلی اعصابم بهم ریخته بود همش بش فکرمیکردم چون ازش خوشم اومده بود یه دوره همینجور سرگردون باحال بدبودم که یه اقای دیگه همونجا ازم خواستگاری کرد من به این دلیل که اعصابم به خاطراون به هم ریخته بود بااین که میدونستم مردخیلی خوبیه گفتم نه بعدش اون برگشت و دوباره رابطه جوش خورد و نامزدشدیم من هرروز که میگذشت بهم ثابت میشدکه این ادمو نمیخوام ونمیتونم باش زندگی کنم هربار که بش میگفتم ازم فرصت میخواستو بااشک واه نگهم میداش همینجوری گذشت تامرزعقدکردن رسیدیم دوروزقبل عقد مثه اونبار که اشنایی بهم خورد عقدازجانب خانوادش بدون دلیل خاصی درکمال بی احترامی به هم خورد یه جوری که الان بعدگذشت 6ماه هنوزنمیدونم چرا پسره هم که بچه ننه تااینجاروبخونین من بدونم هستین که کمکم کنین تاباقیشوبگم