از اولای نامزدیم شنیده بودم که برادر شوهرم و جاریم باهم مشگل دارن
جاریم خانواده سرشناسی داشت و خانواده شوهرم خیلی بهش احترام میزاشتن
خودشم سرزبون دار بود برعکس من
هر روز زنگ میزد یه ساعت با پدرشوهر و مادرشوهرم حرف میزد
هر سری میومد کلی باخودش وسیله میاورد
بسته بسته گردوی چرخ شده
بستنی لبنیات میوه خلاصه خانواده شوهرمم که همه شکمو خیلی خوشحال بودن
من ولی خیلی خجالتی بودم نه میتونستم زنگ بزنم نه پدرم وضع مالی خوبی داشت که بتونم چیزی بخرم
شوهرمم بهم پول نمیداد با اینگه وضع خوبی داشت
همیشه من و جاریم باهم مقایسه میشدیم
حتی شوهرمم همش من و اونو مقایسه میکرد
گاهی میگفت کارایی که اون میکنه رو تو هیچ وقت نمیکنی
با اون همه عشقی که به همسرم داشتم ولی از هم دور شده بودیم
البته من شهر دیگه بودم و همین هم باعث دور شدنمون از هم میشد
جاریم هرشب خونه پدرشوهرم بود و با شوهرمم خیلی خوب بود
همیشه خیلی بینمون فرق میزاشتن