بیاین از زندگیم بگم واستون

بیاید میخام از زندگیم بگم راهنماییم کنید

من کسی بودم که قبل از ازدواج عاشق همسرم بودم و روزا و لحظه ها بهش فکر میکردمو بی نهایت دوسش داشتم

همیشه فکر میکردم که یه طرفس

ولی یه روز اتفاقی دیدم اومدن خونمون خاستگاری

شوهرم یه برادر از خودش بزرگتر داشت که دوماه قبل ما نامزد کرده بودن

ینی بعد نامزدی ما هر دو برادر نامزد داشتن

خانواده شوهرم فقط دوتا پسر دارن

از اولای نامزدیم شنیده بودم که برادر شوهرم و جاریم باهم مشگل دارن

جاریم خانواده سرشناسی داشت و خانواده شوهرم خیلی بهش احترام میزاشتن

خودشم سرزبون دار بود برعکس من

هر روز زنگ میزد یه ساعت با پدرشوهر و مادرشوهرم حرف میزد

هر سری میومد کلی باخودش وسیله میاورد

بسته بسته گردوی چرخ شده

بستنی لبنیات میوه خلاصه خانواده شوهرمم که همه شکمو خیلی خوشحال بودن

من ولی خیلی خجالتی بودم نه میتونستم زنگ بزنم نه پدرم وضع مالی خوبی داشت که بتونم چیزی بخرم

شوهرمم بهم پول نمیداد با اینگه وضع خوبی داشت

همیشه من و جاریم باهم مقایسه میشدیم

حتی شوهرمم همش من و اونو مقایسه میکرد

گاهی میگفت کارایی که اون میکنه رو تو هیچ وقت نمیکنی

با اون همه عشقی که به همسرم داشتم ولی از هم دور شده بودیم

البته من شهر دیگه بودم و همین هم باعث دور شدنمون از هم میشد

جاریم هرشب خونه پدرشوهرم بود و با شوهرمم خیلی خوب بود

همیشه خیلی بینمون فرق میزاشتن

ما رسم داریم خانواده دوماد واسه عروس عیدی میارن

چون دوتامون باهم نامزد بودیم اول واسه برادرشوهرم قرار شد ببرن

منم اونجا بودم

واسش سنگ تموم گذاشتن

از چند تا چند تا مرغ و ماهی و بوقلمون و گوسفند

تا خرید بهترین لباسا از جردن و سه تا سرویس طلا ی سنگین

اینم بگم برادرشوهرم خیلی مستقله هرجا میره و هیچ کس باهاش کاری نداره

ولی شوهرم بشدت از پدرش میترسه و تا جلو در هم اجازه نمیدن تنها بره

هیچ وقت شوهره منو حساب نمیکنن و به عنوان یه بی عرضه میبیننش

خلاصه عیدی و بردن تو این مدت هم جاریم و برادرشوهرم همش یا شمال بودن یا مشهد

چرا؟

میخونید بگم ادامشو؟

واسه ما اون عید هیچی نیاوردن و گفتن واسه تو عید دیگه میاریم

یلدا اومد دوباره واسه اون سنگ تموم گذاشتن

من از شوهرم پرسیدم شب یلدا خونه ما نمیاید؟گفت نه خونه زندادش دعوتیم

قبل از اون همش به شوهرم میگفتم بریم دوتایی مشهد

بهونه میوورد میدونستم از پدرش میترسه جرات نداشت بگه ما دوتایی بریم

کارش هم با پدرش یکی بود یه چیزی میگرفت بهش اس ام اس میرفت

انقد بهش گفتم تا بالاخره گفته بود ما بریم مشهد

باباشم گفته بود خب ماام میایم باهم میریم

شوهرم با ترس گفته بود حالا ما دوتایی بریم بعد باهم میریم

اونام ناراحت شده بودن

شب قبل این که بلیط بگیریم بهم پیام داد که بابام اینام میان

منم گفتم مگه قرار نبود دوتایی بریم

گفت دیگه میان

منم گفتم پس تو برو من نمیام

یکم بحث کردیم و خلاصه قرار شد فردای شب یلدا بریم مشهد

این و زدن به حساب عیدی شب یلدا

رفتیم مشهد و خیلی خوشگذشت بهمون منو شوهرم دوتایی همیشه خوب بودیم باهم

تو نامزدی چون من شهر دیگه بودم هر وقت شوهرم میخاست بیاد منو ببینه خانوادشم میوورد

ینی نمیتوست بگه من تنها برم

پدرش هم باهامون فامیل میشن

دیر به دیر هم میومد هر ماه یا یه ماه نیم که اونم با پدر و مادرش

خودشم ناراحت بود ولی جرات نداشت بگه به پدرش

گذشت و عید شد و خانوادش قرارشد واسه من عیدی بیارن

تو این مدت رفته بودن بدون این که نظر منو بپرسن واسم سرویس طلا گرفته بودن

من اصلا خوشم نیومد ازش

پدرش هم هی منت میزاشت که ایتالیایی گرفتیم و فلان